گاهی فکر میکنم خدا هم با ما شوخی اش گرفته !
دلت که گرفته تنگ غروبِ پاییز به جای اینکه یه کاری کنه که خودت و درداتُ فراموش کنی یه غروبِ رنگ و وارنگِ داغونی راه میندازه که دلت میخواد یهو ذوب شِه و شُرشُر جاری شه از تو چشات !خیس کنه گونه هاتُ راه بیفته رو چونه ات بعد برسه به پیرهنت و چیکه چیکه بریزه روی قوزکِ پاهات و یه رودخونه بسازه و بره و بره و بره ... تا اینکه خورشید بیاد کمکت ُو خودش رو هول هولکی بندازه پشتِ کوهها قبل از اینکه جونت درآد!