تو نمی مانی باور کن!

نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی ...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند ...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.

 

سهراب سپهری

چه تفاهمی!

مرد

در آغوش کاناپه مهربانم در آرامش کامل خوابیده ام که صدای زنگ آیفون تمرکزم را به هم می زند. نگاهی به مانیتور آیفون می اندازم و یک زن را می بینم که ابلهانه به دوربین زُل زده است. چقدر احمق و آشنا به نظر می رسد...خدای من! زنم است!...یک ماهی می شود که با خاله خان باجی های فامیل یک تور ایرانگردی تشکیل داده اند. چقدر زود یکماه تمام شد !

مثل همیشه آسانسور لعنتی خراب است و مجبور شدم چمدانهای سنگین را از پله ها بالا بیاورم....وسط اتاق بغلم می کند. لباسش بوی عرق و دود گازوئیل می دهد...گونه هایش هم شور است.

وقتی به حمام رفت خانه را وارسی میکنم تا چیز شک برانگیزی بر حسب تصادف این گوشه کنارها پیدا نکند، چون آنوقت مجبورم کل این هفته را برای اثبات بی گناهی ام حرف بزنم. یکی از چمدانها را باز می کنم تا دلیل سنگینی بیش از حدش را بفهمم. خدایا! اینجا یک بازار "سید اسماعیل" کوچک است!...صدای نا مفهومش از حمام به گوش می رسد که این خود دلیلی بر آن است که دیوانه تر شده، چون قبلا با خودش حرف نمی زد.

وقتی از حمام بیرون آمد حوله اش را مثل عمامه سند باد دور سرش پیچید و خودش را روی کاناپه ام انداخت. هزار با گفته ام کاناپه مثل مسواک، یک وسیله شخصی است و دوست ندارم کسی خودش را روی کاناپه ام پرت کند...اینهمه جا...برود برای خودش یک کاناپه دست و پا کند...اه اه ....

مشغول حرف زدن است و من تمام حواسم به آن دسته از موهایش است که از لای حوله بیرون افتاده و از نوکش قطره قطره روی کاناپه ام آب می چکد. می پرسم برایم چه سوغاتی آورده...موثر بود. مثل پنگوئن به سمت چمدانهای آنطرف اتاق دوید و من فرصت پیدا می کنم تا طوری روی کاناپه لم بدهم که دیگر جایی برای دوباره نشستنش باقی نماند... مثل شعبده بازها از داخل چمدانها خرت و پرتهای رنگی در می آورد و نشانم می دهد. به گمانم برای من خریده. وانمود می کنم که خیلی ذوق زده شده ام و برایش اطوارهای عاشقانه در می آورم. کاش بشود دوباره سفر برود!

 حیف من

 

زن

چقدر زود تمام شد...دوباره مجبورم برگردم در آن خراب شده و هر روز شاهد مردی باشم که مثل دیوانه ها روی کاناپه کوفتی اش می نشیند ... مجبورم بغلش کنم و خودم را ذوق زده نشان بدهم. تنش بوی عرق می دهد. نگاه کن موهای سینه اش دوباره فر خورده....شک ندارم قبل از آمدنم حسابی مشغول خل بازیهایش بوده. مایه آبرو ریزی و خجالت..

اصلا در حمام حواسم نبود که بلند بلند به بخت بدم لعنت می فرستم، هرچند می دانم نشنیده چون یا یکی از چمدانها را باز کرده و فضولی می کند یا خانه را وارسی می کند تا مدرک جرمی باقی نگذارد. عمدا همه موهایم را در حوله نپیچیدم تا کاناپه اش را خیس کنم. وقتی مثل بچه ها حرص کاناپه بد ترکیبش را میخورد قیافه اش حسابی دیدنی است. دلم برایش می سوزد و می روم تا سوغاتش را نشانش دهم. نگاه کن خدای من.. کدام احمقی است که وقتی ببیند بعد از یک ماه برایش یک مایو بنفش راه راه و یک جفت جوراب پشمی سوغات آورده اند اینقدر ذوق کند....

واقعاً حیف من

 


زخم!

زخمی اگر بر قلبت بنشیند، تو نه مى‌توانی زخم را از قلبت وابکنی و نه مى‌توانی قلبت را دور بیندازی. زخم، تکه‌ای از قلب ِ توست. زخم اگر نباشد، قلبت هم نیست. زخم اگر نخواهی باشد، قلبت را باید بتوانی دور بیندازی. قلبت را چگونه دور مى‌اندازی؟ زخم و قلبت یکی هستند!


محمود دولت آبادی


گاهی قلبت!، دلت! میشود زخم آگین ! آنگونه که دل از زخم و زخم از دل را توانِ باز شناختن نیست و آنجاست که میشوی سوته دل ! سوته دل که شدی میشوی خاکستر نشینِ خراباتِ دلت ! رها میشوی از خیلی قیدها ! بندها ! و نمیفهمندت آنانکه گرفتارِ قیدهایند  و بندها !

نه که قید و بند خوب نباشد چرا هست ! درگیری بهِشان ! زندگی میکنی و میگذرانی روزها را و روزگاران را ! اما قید را و بند را که گذراندی دیگر نه خودت خوبی و نه روزگارت و نه میگذرند روزها و روزگاران به راحتی !

سوته دل شدن سخت است اما حالی دارد که جز سوته دل نمیداند !

بگذریم !

بعدِ مدتی نشستیم و نوشتیم !چه کنیم که نوشتنمان هم مثل خودمان یکجوری است !


به یُمنِ قدومِ دوستانی که امروز  مفتخرمان نمودند به بازدیدِ این وبلاگِ کوچک

با یا بی دین !

با دین یا بدون آن،
 انسانهای خوب کارهای خوب می کنند و انسانهای شرور، کارهای شرارت بار.
 اما برای اینکه انسانهای ظاهرا خوب کارهای شرورانه بکنند، به دین نیاز است.

سفر با دوچرخه!

بعد از سالها دوباره دوچرخه سواری رو شروع کردم اولین سفرِ ما به نیشابور بود روزِ سی ام مردادماهِ نودویک:

گروهی که در کوهپیمایی هم اکثر اوقات با هم هستیم !

اونکه به عکس وصله کردم خودمم و بقیه از راست به چپ: رامین بیضاوی, حمید جوانبخت,حسین ریگی,محسن حسینی و مهدی دشتبان !