اینروزها!

اینروزها

همه ,همیشه ,عجله داریم

ساعت انگار با خودش مسابقه دارد !

توی پیاده رو به هم تنه ای میزنیم و میگذریم!

روزها میگذرند و به آسمان نگاهی نمی اندازیم!

جلو دکه روزنامه فروشی فقط یک دست را میبینیم حتی کنجکاوِ دیدن چهره اش نشده ایم, یکبار!

جوانی که توی کانتینرِ زباله خم شده برایمان عادت شده!

ازاسپریی که گلفروش روی گلمان میپاشد تعجب  نمیکنیم!

به پیرزنی که از ترس سرعتمان توی خیابان شلان شلان میدود حتی نمیخندیم! عادی است!

هیچ روزمان بی برنامه نیست ! برنامه هایی برای دویدن !

دویدن اما با ماشین و اتوبوس و قطار !

کلافه ! عجول ! خسته ! به دنبالِ روزمرگی !

دلمان حتی برای طعم "آبدوغ خیار " تنگ نمیشود وقتی تکه ای پیتزا را به زور کوکا فرو میدهیم !

اینکه دیگر گنجشکی توی پیاده رو" لِی لِی " نمیکند برایمان مهم نیست !

اینکه دیگر هیچ چیز مزه ندارد !

اینکه فقط نقش بازی میکنیم ! نقشِ ناراحت بودن ! نقشِ خوشحالی !

عادت به کامپیوتر گولمان زده !

همه فکر میکنیم بعد از "game over" زندگیمان دوباره "restart" خواهد شد اما نه!

باورمان نمیشود اما!که نه!

چه کسی؟!چه قدر؟! چه وقت ؟! با چه کسی؟!

"می" گر چه حرام است ولی تا"که"خورد

وآنگاه  چه "مقدار"و"کِی "و  "با که" خورد

هر گاه  که  این  چهار  شرط  آمد  جمع

گر "می" نخورد مردم دانا , "که " خورد؟!

بی سیم!

بار اول که به اتاق کارم آمد هر چند خودش  با عصای زیر بغل راه میرفت زیر بازوی پیرزنی بیمار را نیز گرفته بود ! همسر پیرش را از مطب پزشک به خانه میبرده که برای تحویل درخواستی که داشت سر راه پیش من آمده بود !

پیرمرد کت و شلوار قدیمی ،کهنه و تمیزی به تن داشت دکمه یقه پیراهنش را بسته  و کلاه "بِرِه" به سر گذاشته بود. عینک چنبره فلزی اش را طوری کج روی بینی اش قرار داده بود که اثر عدسی سمت چپ روی گونه چپ پیرمرد باقی بود فکر کردم : احتمالا دسته عینکش کج است!

درخواست را بهمراه توضیحاتی داد . او و پیرزنش هر دو خسته بودند دقایقی نشستند ! پیرمرد تعریف کرد که ارتشی بوده مدتها در جنگ بوده و پایش پر از "ترکش" است به همسرش اشاره کرد و گفت بارها خبر کشته شدنم را به زنم داده اند و در اثر همان دلواپسی ها سالهاست بیمار است ! رنگ چهره پیرزن زرد زرد بود !

باردوم که آمد برای پاسخ نامه اش بود! سرم شلوغ بود نامه را به دستش دادم  و نشانی آنجا را که باید برود برایش نوشتم رفت تا امروز .

سومین بار بود که به سراغم می آمد پرسشی داشت تا زمانیکه کارم تمام شود از او خواستم بنشیند به سختی نشست عصای زیر بغلی اش را محکم در دست داشت ! دستی با پوستی چروکیده و پر از خالهای قهوه ای رنگ ! پرسشش را که پاسخ دادم صحبت از گذشته هایش را پیش کشید و از خاطراتش در سالهای جنگ گفت از هشت سال جنگ که هفت سال و شش ماه و دوازده روزِ آنرا در جبهه گذرانده بود اینرا از روی کارت شناسایی که به دستم داد به خاطر سپردم !

میگفت افسر مخابرات بوده و کارش نگهداری از بی سیمها  ! بی سیمهای ساخت آمریکا و اسرائیل را تعمیر میکرده از این گفت که در زمان جنگ وقتیکه  قطعات یدکی موجود نبوده با چه ترفندهایی بی سیمها را تعمیر و نگهداری میکرده و اینکه گاهی شب تا صبح توی تعمیرگاهش کار میکرده تا ارتباط واحدهای نظامی را حفظ کند !

راست میگفت هیچ وقت به فکرم نرسیده بود اگر نیروهای نظامی ارتباطشان را از دست بدهند گم میشوند اسیر و یا کشته میشوند و این وظیفه خطیر زمانی بر عهده این پیر مرد بوده است !

عینکش را مدام به بالا فشار میداد گفتم جناب سروان اینقدر عینک را فشاد ندید روی صورتتان رد انداخته!

گفت عینکم دسته اش شکسته گفتم باید درستش کنید چون الان کجه و اون چشمتان رو اذیت میکنه !

لبخندی زد و گفت این چشمم کوره !عراقیها توی یکی از عملیاتها شیمیایی زدند از کنار ماسکم نفوذ کرده بوده چشمم را کم کم کور کرد آخه میدونی ماسکهامون هم کهنه بود و خب مواد شیمیایی نفوذ کرده دیگه !

پیرمردی در مقابلم نشسته بود که سالها برای کشور من جنگیده بود رو در روی دشمن , چشمش را داده, پایش به قول خودش علیل بود و بدون عصا راه رفتن برایش امکان ندارد اما با عصا به قول خودش تا آنطرف شهر میرود ! پیرمرد آخر حرفش گفت : افتخار میکنم که وطنپرستم و هنوز هم اگر جنگی باشد میجنگم چون ایران وطن من است !

تنها کاری که برای کهنه سرباز کردم این بود که تا جلوی در بدرقه اش کردم و او آهسته آهسته با تکیه به عصایش خمیده خود را توی پیاده رو به جلو کشید و رفت با خودم فکر کردم شاید بارها و بارها تندیسهای شجاعت و وطن پرستی همچون او از کنار من گذشته اند و من ندیدمشان ! اینجا نوشتم تا یادم بماند !

 

  

نه که بدم میاد نه! حالمُ به هم میزنه!

یه جورایی گذاشته بودمش کنار ، البته فقط یکی دو روزی ! ما که سیگار میکشیم گاهی دنبال بهونه ایم برای آتیش زدن یه سیگار و یک پُک اساسی ! کنار کیوسک ایستادم ! جوون دکٌه ای تو عالم خودش بود که ناخواسته از جا پروندمش !

_مشتی یک نخ بده ! هر کدوم که میشه !صد و پنجاهه !

اینو که میگفتم با چشمم اشاره کردم به اسکناسهایی که توی بشقابش گذاشته بودم  او هم قوطیه سفید و قرمزِ "کِنت" رو برداشت تا یک نخ سیگار در بیاره!


ماموره "کللهم عجمعین" اعصاب خُرد کن بود ! همه چیش!  لباس این نیروی انتظامی اصالتا بی ریخت و بد رنگ هست حالا مجسم کن یک مرد بالای پنجاه سال با حدود پونزده کیلو اضافه وزن ! یه دست کهنه و چروکیده اش رو پوشیده باشه و کمربندچرمی و رنگ و رو رفته و تاب خورده و کهنه که باعث تعجبت میشه از اینکه چه جوری وزن اون شکم برآمده و آویزون رو تحمل میکنه ! بگذریم از اینکه اون "روُلورِ" کوچولوی آویخته به این کمربندِ زهوار در رفته لبخند بسیار کمرنگی روی لبت مینشونه ! نه نه گروهبان گارسیا طفلی خیلی شیکتر از این حرفها بود!


جناب سروان ! این فقط چیزی بود که سربازهای درب و داغون و کم سن و سال کلانتری صداش میزدند و اصلا و ابدا با تصویر ذهنیه آدم در مورد یک جناب سروان همخوانی نداشت ! اما چهار تا درجه گِردی که روی شانه هاش با نخی که روزی زرد بوده دوخته بودند به زور متقاعدم کرد که : نه انگار این یارو سروانه!

_تو نمایندهء ... ای؟! این شبهه جمله اولین چیزی بود که بعد از تماشای مدارکی که تحویلش دادم از لا به لای دندانهای زردِ قهوه ای اش به سویم پرتاب شد!

_ بله ! "و اینهم جواب من بود "!

مدارک را روی پیشخوان انداخت !" بله انداخت "!!

_ همه اش رو فتوکپی بگیر با کارت ملی ات ! یک پوشه هم بگیر بیا "بازجویی " ازت بگیرم!

جالب اینجاست که من به عنوان نماینده حقوقیه یک اداره دولتی برای پیگیری شکایت اداره از فردی که به نحوی سلامت جامعه را به مخاطره انداخته است پس از یک روز دوندگی در دادگستری برای ادامه کار به کلانتری مراجعه کرده بودم ! بقیه داستان داخل کلانتری فقط اعصاب خرد میکنه !فقط اینرو باید بگم که آخرین جمله ام به "جناب سروان" این بود : هر کار میخواهی بکن !

و از کلانتری بیرون آمدم !

توی راه به سوی دکه سیگار فروشی " که قرار بوده دکه مطبوعاتی باشند" با خودم در موردِ معنای کلانتری فکر میکردم ، کلان یعنی بزرگ یعنی کلانتری جای "بزرگتر" محله است جایی که امور را سامان میدهند ! بی اختیار میخندیدم !

خب سیگارم را آتش زدم و از عرض خیابان شلوغ گذشتم !وسط خیابان که بودم روی آیلند بلوار   کسی توی گوشم گفت : گوشی ام رو گم کردم چیکار کنم؟!

به طرفش برگشتم  جوانی بود با موهایی ماشین شده ! سفید رو بود و چندین زخم قرمز روی صورتش داشت ! زخمها مثل آثار جوشهای غرور جوانیِ ترکانده شده بودند ! جوشهایی که یک آدم قوی بیرحمانه ترکانده بودشان ! گوشهایش خیلی برجسته بود ! شاید به دلیل اینکه موهایش خیلی کوتاه بود!

پرسیدم کجا گم کردی؟

_ نمیدونم نیم ساعته گم کردم!

گفتم خب!خبر بده که خطت رو قطع کنن !بیا بریم اونطرف خیابون !

با هم از خیابان گذشتیم !او بین راه پرسید:

_ خطم رو قطع کنن؟ کدوم خطم رو؟!

پرسیدم مگه گوشیت دو سیمکارته بود؟!

_ دو سیمکارته؟! نمیدونم؟!

پرسیدم همراه اول بود یا ایرانسل ؟!

_نمیدونم شاید ایرانسل بوده !

مسخره ام نمیکرد اما پرسشگرِ به این کُندی دیگه نوبر بود!

پرسیدم شماره ات چند بود؟!

_ 30

گفتم : اینجا چکار میکردی؟!

_ اونجا !

از جیبش کاغذهایی در آورد ،سرگردان اطراف را نگاه میکرد !

_بهزیستی اونجا !

گفتم : خب برو بهزیستی و به اونها بگو که گوشیت گم شده کمکت میکنن!

او هنوز ایستاده بود و فکر میکرد به راهم ادامه دادم  . خوب شد بهش نگفتم بره کلانتری !