خیلی بدتر از تنهایی!

چیزهایی هست خیلی بدتر از تنهایی.اما سالها طول میکشد تا این را بفهمی وقتی هم که آخر سر می‌فهمی‌اش،دیگر خیلی دیر شده.و هیچ چیز بدتر ازخیلی دیر نیست.

چارلز بوکفسکی

رفیق!

زانوهاش که لرزیدند ایستاد

توانی نمانده بود

رفیقش ساکت بود

ساعتها بودکه بی صدا بود

آخرین خنده اش بلند بود

و او غمناکترین لبخند زندگیش را نثار رفیقش کرد!

رفیقی که میدانست چشمانش نمیبینند!

رفیقی که پاره های جگرش تمام شب بر ماسه های بیابان بی پایان چکیده بود اما

اما تا نفس داشت خندانده بودش

این آخریها گفته بود : بیا جامون روعوض کنیم حالا نوبت توئه کولی بگیری!

خندیده بود و تکانی داده بودش : نالوطی حالا که پاهات رو تو میخونه جا گذاشتی میخوای ما رو کولی بدی؟!

و رفیقش نالیده بود که : نامرد ننداز تو دست انداز استخونهامو بابات میخواد سر هم کنه؟! و بلند خندیده بود !

راست میگفت استخوان سالم نداشت!

وحالا رفیقش ساکت بود و سبک !

پرنده پر کشیده و تنها پرهایش بر دوش رفیق باقی بود

چشمانش که سیاهی رفت نشست

آدم تا هدفی داره و امید دنیا حریفش نیست اما

اما وقتی یه باره میبینی هدف نداری هر جا باشی گم میشی!

ناتوان میشی

ناتوان شد واین ربطی به سربهای جاخوش کرده توی تنش نداشت که اونها رو ساعتها بود با خودش می آورد

نشست

به امید گلوله ای سرگردان

یا تک تیر اندازی ...

سهمگین!

در سقوط هم می توان سهمگین،باشکوه،با صلابت و زیبا بود این را آبشار به من آموخت

ما ایرانیها!

صادق هدایت در کتاب بوف کور خود می نویسد:


در زندگی درد هایی است که روح انسان را از درون مثل خوره می خورند و می زدایند،این درد ها را نه می شود به کسی گفت و نه می توان جایی بیان کرد!


به قسمتی از درد های اجتماعی ما ایرانیان توجه کنید:
1-اکثر ما ایرانی ها تخیل را به تفکر ترجیح می دهیم.
2-اکثر مردم ما در هر شرایطی منافع شخصی خود را به منافع ملی ترجیح می دهیم.
3-با طناب مفت حاضریم خود را دار بزنیم.
4-به بدبینی بیش از خوش بینی تمایل داریم.
5-بیشتر نواقص را می بینیم اما در رفع انها هیچ اقدامی نمی کنیم.
6-در هر کاری اظهار فضل می کنیم ولی از گفتن نمی دانم شرم داریم.
7-کلمه من را بیش از ما به کار می بریم.
8-غالبا مهارت را به دانش ترجیح می دهیم.
9-بیشتر در گذشته به سر می بریم تا جایی که اینده را فراموش می کنیم.
10-از دوراندیشی و برنامه ریزی عاجزیم و غالبا دچار روزمرگی و حل بحران هستیم.
11-عقب افتادگی مان را به گردن دیگران و توطئه انها می اندازیم،ولی برای جبران ان قدمی بر نمی داریم.
12-دائما دیگران را نصیحت می کنیم،ولی خودمان هرگز به انها عمل نمی کنیم.
13-همیشه اخرین تصمیم را در دقیقه 90 می گیریم.
14-غربی ها دانشمند و فیلسوف پرورش داده اند،ولی ما شاعر و فقیه!
15-زمانی که ما مشغول کیمیا گری بودیم غربی ها علم شیمی را گسترش دادند.
16-زمانی که ما با رمل و اسطرلاب مشغول کشف احوال کواکب بودیم غربی ها علم نجوم را بنا نهادند.
17-هنگامی که به هدف مان نمی رسیم،ان را به حساب سرنوشت و قسمت و بد بیاری می گذاریم،ولی هرگز به تجزیه تحلیل علل ان نمی پردازیم.
18-غربی ها اطلاعات متعارف خود را روی شبکه اینترنت در دسترس عموم قرار می دهند،ولی ما انها را برداشته و از همکارمان پنهان می کنیم.
19-مرده هایمان را بیشتر از زنده هایمان احترام می گذاریم.
20-غربی ها و بعضا دشمنان ما،ما را بهتر از خودمان می شناسند.
21-در ایران کوزه گر از کوزه شکسته اب می خورد.
22-فکر می کنیم با صدقه دادن خود را در مقابل اقدامات نابخردانه خود بیمه می کنیم.
23-برای تصمیم گیری بعد از تمام بررسی های ممکن اخر کار استخاره می کنیم.
24-همیشه برای ما مرغ همسایه غاز است.
25-به هیچ وجه انتقاد پذیر نیستیم و فکر می کنیم که کسی که عیب ما را می گوید بدخواه ماست.
26-چشم دیدن افراد برتر از خودمان را نداریم.
27-به هنگام مدیریت در یک سازمان زور را به درایت ترجیح می دهیم.
28-وقتی پای استدلالمان می لنگد با فریاد می خواهیم طرف مقابل را قانع کنیم.
29-در غالب خانواده ها فرزندان باید از والدین حساب ببرند،به جای اینکه به انها احترام بگذارند.
30-اعتقاد داریم که گربه را باید در حجله کشت.
31-اکثرا رابطه را به ضابطه ترجیح می دهیم.
32-تنبیه برایمان راحت تر از تشویق است.
33-غالبا افراد چاپلوس بین ما ایرانیان موقعیت بهتری دارند.
34-اول ساختمان را می سازیم بعد برای لوله کشی،کابل کشی و غیره صد ها جای ان را خراب می کنیم.
35-وعده دادن و عمل نکردن به ان یک عادت عمومی برای همه ما شده است.
36-قبل از قضاوت کردن نمی اندیشیم و بعد از ان حتی خود را سرزنش هم نمی کنیم.
37-شانس و سرنوشت را برتر از اراده و خواست خود می دانیم.


نمیدانم نویسنده این متن کیست اما فکر که کردم دیدم تمام آنچه نوشته جز حقیقت نیست!      

ماجرا

آهنگ پیوسته رگبار بهاری  گوش را می نوازد.

روشنای ملایم  نیمروز ابریِ مرطوب

آسمان خاکستری , تیره و گرفته

پنجره باز, رو به جنگل , پرده ای سپید که  سوار بر نسیم آهسته موج میزند !

عطر خاک باران خورده

آواز پرندگان پنهان لا به لای شاخه های خیس درختان که انتظار آسمان صاف را میکشند !

چشمها را که باز میکنی : چوبهای قهوه ای وکهنه سقف  که ردیف روی کنده هایی قطور قرار گرفته اند و کاههایی که از میان درز چوبها بیرون زده!نوازششان میکند!

خستگی؟! واژه ای بی معناست !

رخوتی لذیذ همگی تنت را فرا گرفته !

کجایم؟! چه نا آشنا و چه آشناست !

پا که بر پلاس کهنه ,تمیزو رنگارنگ اتاق میگذاری نخست می اندیشی : زبریِ نمناک !

برای تو که با این هوا اخت نیستی  تازگی دارد!

بی اختیار به سوی پنجره ایکه انگار به کف اتاق چسبیده روان میشوی! شاید هم سقف کوتاه است هر چه هست خود را بزرگتر احساس میکنی ! پرده را که آهسته از دستان نسیم بازیگوش میستانی و کنارمیزنی  یکباره جنگل تمام پهنه چشمانت را پر میکند به آنی !

ستونهایی چوبین دو سوی جنگلت را قاب کرده اند و ایوانی با چندین گلدان کوچک شمعدانی زیر چشم اندازت پهن شده !آسمان گرفته است تیره تیره! اما آفتاب هم هست نمیدانی از کجا و نمیخواهی که بدانی !

ذرات ریز ریز باران جنگل را مه آلوده کرده و هر چه چشم میدوانی از کوههای آن سوی جنگل خبری نیست !

پنجره رو به دریاست ! دریایی آنسوی جنگل که نمی بینی اما احساسش میکنی ! ماجرا آغاز شده است !