-
قسمت!
یکشنبه 3 مهرماه سال 1390 22:35
جوانی کوتاه قد لاغر اندام بود با ریشی تنک وعینکی با شیشه قطور به چشم که یک بند کلفت به دسته های عینکش بسته بود! برای نگاه کردن به هر گوشه باید سرش رو میچرخوند ! موهاش انگار چرب بود . وارد اتاق که شد مستقیم به سمت میز همکارم رفت و بی مقدمه گفت: مجوز میخوام! همکارم سرش رو بالا آورد و نگاهش کرد: مجوز چی؟! جوان لاغر اندام...
-
سیزدهمین خط برای زندگی ( گابریل گارسیا مارکز)
یکشنبه 3 مهرماه سال 1390 15:20
زیاده از حد خود را تحت فشار نگذار , بهترین چیزها زمانی اتفاق می افتد که انتظارش را نداری!
-
قدر زندگی را بدانیم!
جمعه 25 شهریورماه سال 1390 01:03
زندگی یعنی زنده بودن زنده بودن در دوره ای بین دو نبودن یعنی فرصت بودن ! فرصتی که به هر نحو به ما اعطا شده ! باید قدرش را بدانیم! قدر لبخند یک دوست را! قدر حسی که وقت خداحافظی از دوستی که میدونی به زودی میبینی اش اما باز هم میخواهی خداحافظی کمی بیشتر طول بکشه! قدر لبخند یک ناشناس در عبور از پیاده رو! قدر اینکه پشت چراغ...
-
خیابانهای شهر ما!
پنجشنبه 24 شهریورماه سال 1390 00:46
خدا وکیلی ما خیلی نعمت زوالیم! چرا اینقدر از غم مینالیم از اندوه میگیم ! غروبای جمعه مشهد دلمون میگیره! عوضش ما خیابونهای مشهد رو داریم و ترافیک طنز آلود مشهد رو که اصلا قدرش رو نمیدونیم! یک روز مرخصی بگیر ید ! یا از کلاس دانشکده فرار کنید! بالاخره روزی که عجله ندارید و میتوانید تماشا کنید بروید توی خیابون و تماشا...
-
روزهای پایان تابستان
جمعه 18 شهریورماه سال 1390 12:00
خیلی ها رو دیدم که روزهای پایان تابستان رو دوست ندارند! روزهایی که برگ درختها دیگه شاداب نیستند! باد پاییزی یواش یواش سر و کله اش پیدا میشه و با خودش غبار رو میاره ! همه چیز غبار آلود میشه! آفتاب دیگه داغ نیست و کم کم مورب میشه و سایه ها طولانی و طولانی تر میشه! آدم به یاد روزهای پایان جوونی می افته ! رکود و رخوت...
-
هفته ای دور از وبلاگ!
جمعه 18 شهریورماه سال 1390 11:42
خب این یک هفته گذشت و نشد که مطلب تازه ای توی وبلاگم بگذارم ! امیدوارم بشه به سرعت جبرانش کرد!
-
عجیبه اما انگار اتفاق افتاده!
جمعه 11 شهریورماه سال 1390 16:53
در یکی از شهرهای ژاپن، مردی دیوار خانهاش را برای نو سازی خراب میکرد که مارمولکی دید.میخ از قسمت بیرونی دیوار به پایین کوبیده شده و از پای مارمولک عبور کرده و به اصطلاح مارمولک را میخکوب کرده بود. مرد چشم بادامی، دلش سوخت و کنجکاو شد. وقتی موقعیت میخ را با دقت بررسی کرد حیرتزده شد و فهمید این میخ 10 سال پیش هنگام...
-
کارش احساسی مطلق بوده !
جمعه 11 شهریورماه سال 1390 11:33
اما تصویر آرامشش زیباست! عکسی از سال 1947 از اولین میشل evelyn mchale پس از جدا شدن از معشوق اش. او بلافاصله بعد از این جدایی, از طبقه هشتاد و ششم ساختمان امپایر استیت, خود را به پایین انداخت. لحظاتی بعد, عکاس آمریکایی روبرت ویلس از این صحنه عکسی گرفت که به زیباترین خودکشی جهان معروف شد.
-
خوشبختی!
سهشنبه 8 شهریورماه سال 1390 12:06
اگر خوشبختی را برای یک ساعت می خواهید؛ چرت بزنید... اگر خوشبختی را برای یک روز می خواهید؛ به پیک نیک بروید... اگر خوشبختی را برای یک هفته می خواهید؛ به تعطیلات بروید... اگر خوشبختی را برای یک ماه می خواهید؛ ازدواج کنید... اگر خوشبختی را برای یک سال می خواهید؛ ثروت به ارث ببرید... اگر خوشبختی را برای یک عمر می خواهید؛...
-
وطن!
جمعه 4 شهریورماه سال 1390 16:53
ببینم اینا کی بودن؟؟ اینرو خدمه مرکز گفت و به طرف پشت ساختمان رفت. من کمی مکث کردم , اما برگشتم برم که خدمه برگشت و آروم صدا زد : آقای ...بیایین! جلوتر رفتم! محوطه پشت ساختمان پر بود از خار و خاشاک! و هر گوشه ای وسایل مستهلک رها شده بودند از جمله یک دستگاه اتوکلاو بسیار قدیمی و قراضه! اتو کلاو ( اتو کلاو وسیله ایست...
-
تو!
پنجشنبه 3 شهریورماه سال 1390 14:44
تو: خیلی کوچکتر از اونی که خودت فکر میکنی! و خیلی بزرگتر از اون هستی که دیگران فکر میکنند!
-
رقص شعله اش!
چهارشنبه 2 شهریورماه سال 1390 19:24
آری، آری، زندگی زیباست زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست گر بیفروزیش، رقص شعلهاش در هر کران پیداست ورنه، خاموش است و خاموشیش گناه ماست
-
چسب زخم!
سهشنبه 1 شهریورماه سال 1390 20:31
اگر تمام چسب زخمهایت را هم بخرم! باز هم نه زخمهای من خوب میشوند ! نه زخمهای تو
-
بزم!
جمعه 28 مردادماه سال 1390 11:19
زخمه ای به ساز و پکی به سیگارش زد , گوشی تار را با دقت زیاد کمی چرخاند ,سه تار هنوز ناکوک بود, مثل خودش! حالش حال و دلش آرام نبود! هر چند سالهاست که آرام نبوده اما امروز نا آرامتر بود! روی ایوان باغ نشسته بود باغی مصفا با درختانی بزرگ,بوته های گل فراوان , با تاکهای تناور خفته بر داربستهای طولانی که خوشه های دانه درشت...
-
جبر!
پنجشنبه 27 مردادماه سال 1390 09:43
هیچوقت کسی را به هیچ کاری یا چیزی مجبور نکن ! چون شاید دستش آنکار را انجام دهد یا آن چیز را بپذیرد اما وقتی دلش آنرا نمیخواهد عاقبت روزی پشیمانت خواهد کرد آنقدر که دیگر سودی ندارد بگذار بخواهند نگو باید بخواهند!
-
نفرت!
چهارشنبه 26 مردادماه سال 1390 09:04
و قتی از کسی یا چیزی متنفر باشی مثل اینه که و سط ذهنت یک زگیل در ا و مده که هی چشمت بهش می افته و هر چی تنفرت بیشتر بشه ا و ن زگیله درشت تر و درشت تر میشه! تا جاییکه تمام افق دیدت ر و پر میکنه! خب حالا خ و د دانی میخ و اهی نفرت داشته باش میخ و اهی نداشته باش
-
دوست داشتن!
چهارشنبه 26 مردادماه سال 1390 02:05
یک مطلبی میخوندم که نویسنده گویی با خدا درد و دل کرده بود و خدا متعجب بود از دست بشر که چرا فکر میکنه دیگران باید دوستش داشته باشند! اینکه آدمیزاد توقع داره دیگران دوستش داشته باشند و اگه نداشته باشند به زمین و زمون بد میگه! و همین آدمیزاد وقتی دیگری یا دیگران دوستش دارند حالا به هر دلیلی زود خودش رو گم میکنه و توقعش...
-
صبر
یکشنبه 23 مردادماه سال 1390 23:28
گاهی یک اتفاق به ظاهر بد در زندگیه آدم باعث تحولی بسیار خوشایند در زندگی میشه پس کمی صبور بودن خوبه!
-
برکه و سیلاب!
چهارشنبه 19 مردادماه سال 1390 14:28
آبگیر آنقدر بزرگ نبود که بتوان دریاچه اش نامید اما برکه بزرگی بود ,خفته در کوهپایه کوهسارانی سر بفلک کشیده . برکه ,آبی داشت به زلالی اشک چشم و نگینهای رنگارنگی که در دل او میدیدی ماهیان بازیگوشی بودند همیشه در تقلا , ولی برکه همیشه آرام بود و صاف! آبی آسمان چنان در آیینه برکه منعکس میشد که اگر گهگاهی نشستن مرغابیان بر...
-
مشاوره!
جمعه 14 مردادماه سال 1390 20:25
مرد جوان بود اما قوز کرده! با خجالت از لای در به داخل اتاق خزید کتی کهنه و پر از خاک به تن داشت و دستان ترک خورده اش کیسه ای را میفشردند. مرد آهسته در حالی که سعی میکرد لفظ قلم حرف بزند کنار میز آمد : خانم دکتر میدونین بچه اولمون بود ... خب زنم هم جوونه بچه که بزرگ نکرده بوده تا حالا... دو ماهه بود ... زنم بچه رو...
-
تا تو عاشقانه بودی!
جمعه 14 مردادماه سال 1390 16:47
تا تو عاشقانه بودی,شبِ من سحر نمیخواست به ستاره دل نمیبست,از تو بیشتر نمیخواست تا تو عاشقانه بودی,شاعرانه بود بودن قهر بود غصه با تو,دور بود گریه از من تا تو عاشقانه بودی,واژه باغی از ترانه قصه قصه ی یه رنگی,شعر شعرِ عاشقانه من به دنبالِ تو بودم,تو به فکرِ هم زبونی من تمومِ بی قراری,تو تمومِ مهربونی تو به اشک اجازه...
-
حج!
سهشنبه 11 مردادماه سال 1390 22:37
توی یک روستا پیر مرد از حج برگشته که دیگه حاج آقا صداش میزدند گوشه اتاق ایستاده بود, عرقچین خیلی سفیدی به سر ماشین شده اش گذاشته و کت و شلوار نو یی که پوشیده بود به تنش زار میزد! با خوشحالی تعریف میکرد: تا شورطه روش رو اونور کرد یک مشت از خاکها برداشتم گذاشتم توی جیبم! اگه میدید با کابل میزد! پیرمرد خندید: به ما یک...
-
بگذره فقط برای اینکه بگذره!
سهشنبه 11 مردادماه سال 1390 18:32
امروز یازدهم مرداده و من چند روزه که مطلب جدیدی توی وبلاگم نگذاشتم! روزهایی داره سپری میشه! هوا بشدت گرمه! روزها رو میگذرونم که بگذره!فقط بگذره!
-
خیال کردین من مسافر کشم؟!
جمعه 7 مردادماه سال 1390 10:44
خب این دیگه عادی شده که تاکسی ها بدون مسافر توی شهر میچرخند ومعلوم نیست برای چی؟! و خرجشون رو از کجا در میارن! زن مدتی کنار خیابان ایستاده بود و تاکسیها با سرعت و فاصله ای زیاد از اوعبور میکردند ! گرما کلافه اش کرده بود , کم کم داشت دیرش میشد! یک سواری از راه رسید که شخصی بود ! خب این دیگه خیلی عادی تر شده که همه مردم...
-
بستنی!
چهارشنبه 5 مردادماه سال 1390 20:44
پسرک لباس کهنه و کثیفی به تن داشت از ظاهرش بر می آمد که کودک کار است صورتش خسته وفاقد شیطنت بود با دو اسکناس در دست وارد بستنی فروشی شد یک صد تومنی و یک پنجاهی ! مشتریان جلو پیشخوان صف کشیده بودند مردی چاق با شکم برآمده که دانه های درشت عرق روی پیشانیش برق میزدند.مرد جوان و تنومندی با همسرش که زنی لاغر اندام و ریز نقش...
-
کودکی!
سهشنبه 4 مردادماه سال 1390 01:01
-
پند
دوشنبه 3 مردادماه سال 1390 00:27
دیگران را ببخش نه به این علت که آنها لیاقت بخشش تو را دارند به این علت که تو لیاقت آن را داری که آرامش داشته باشی !
-
پیاله و سبو!
جمعه 31 تیرماه سال 1390 21:06
بردار پیاله و سبو ای دل جو برگرد بگرد سبزه زار و لب جو کاین چرخ بسی قد بتان مهرو صـد بار پیاله کرد و صـد بار سبو زان کوزه می که نیست دروی ضرری پر کن قدحی بخور به من ده دگری زان پیش تر ای پسر که در رهگذری خاک من و تو کوزه کند کوزه گری
-
تو به کدام یکی غذا میدهی؟
پنجشنبه 30 تیرماه سال 1390 10:25
سرخپوست پیری نوه خردسالش رو اینگونه اندرز میداد : در وجود هر انسانی همیشه دو گرگ با هم در ستیزند یکی از دو گرگ نماد بدیهاست بدیهایی همچون حسد,بخل,دروغ,خودخواهی و تکبر! و گرگ دیگر نماد نیکیهاست همانند عشق , امید, حقیقت و مهربانی! نوه خردسال پرسید: یعنی در وجود من نیز دو گرگ می ستیزند؟ پیر پاسخ داد : آری فرزندم همیشه در...
-
و اما صحرا!
چهارشنبه 29 تیرماه سال 1390 00:16
اینجا جائیست که صدای نفست با آهنگ قلبت در هم می آمیزد و باد با تو سخن میگوید گرمای نفس خدا را حس میکنی سبز اینجا سبز سبز است و آبیش خیلی آبی همه چیز واقعیست! عطش واقعیست! گرما واقعیست! دوستی واقعیست! آب هم واقعیست مپندار باشد ز نا بخردی درخشان کویر بنام ایزدی که باشد شکوه خداوندگار زداید ز اندیشه گرد و غبار