معلم که روز قبل حسابی بچه های کلاس رو نصیحت کرده بود تا بروند و کارهای خوب بکنند و از اونها خواسته بود فردا با یک کار خوب در کارنامه زندگی به کلاس بیایند سرفه ای کرد و گفت :خب بچه ها حالا ببینم دیروز چه کارهای خوبی کردین . علی تو بگو چه کار خوبی کردی؟
علی از جاش بلند شد و گفت : خانم اجازه ما یک پیرزن رو از خیابون رد کردیم!
معلم گفت : آفرین پسرم چه کار خوبی کردی! خب حمید تو چکار خوبی کردی؟
حمید از جاش بلند شد و گفت : خانم اجازه ما هم به علی در رد کردن پیرزن از خیابون کمک کردیم!
معلم گفت: آفرین عزیزم ! جواد تو چی؟
جواد گفت : خانم ما هم به علی و حمید کمک کردیم پیرزنه رو از خیابون رد کنند!
معلم گفت : خوبه ! پرویز تو چی؟
پرویز گفت : خانم ما در رد کردن پیرزن از خیابون به علی و حمید و جواد کمک کردیم !!
معلم که دیگه حسابی تعجب کرده بود گفت : یعنی چی این دیگه چه پیرزنی بوده؟!
بچه ها یک صدا گفتند: آخه خانم نمیخواست از خیابون رد بشه به زور ردش کردیم!
کسی که سخنانش نه راست است و نه دروغ ، فیلسوف است.
. کسی که راست و دروغ برای او یکی است متملق و چاپلوس است.
. کسی که پول میگیرد تا دروغ بگوید دلال است.
. کسی که دروغ می گوید تا پول بگیرد گداست.
. کسی که پول می گیرد تا راست و دروغ را تشخیص دهد قاضی است.
. کسی که پول می گیرد تا راست را دروغ و دروغ را راست جلوه دهد وکیل است.
. کسی که جز راست چیزی نمی گوید بچه است.
. کسی که به خودش هم دروغ می گوید متکبر و خود پسند است.
. کسی که دروغ خودش را باور می کند ابله است.
. کسی که سخنان دروغش شیرین است شاعر است.
. کسی که علی رغم میل باطنی خود دروغ می گوید زن و شوهر است.
. کسی که اصلا دروغ نمی گوید مرده است.
. کسی که دروغ می گوید و قسم هم می خورد بازاری است.
. کسی که دروغ می گوید و خودش هم نمی فهمد پر حرف است.
. کسی که مردم سخنان دروغ او را راست می پندارند سیاستمدار است.
کسی که مردم سخنان راست او را دروغ می پندارند و به او می خندند دیوانه است.
روزی پیرمردی روی پله ای نشسته بود، کلاه و
تابلویی را کنار خود گذاشته بود که روی آن تابلو
خوانده میشد: "من کور هستم،لطفاً کمک کنید."
مرد روزنامه نگاری خندان از کنار او گذشت و دید که
فقط چند سکه درون کلاه است.او چند سکۀ دیگر
در کلاه گذاشت؛تابلو را برداشت و پشت آن جمله
ای نوشت و دوباره آن را کنار پیرمرد
گذاشت......
عصر همان روز روزنامه نگار از همان
مسیر برگشت و دید که کلاه پیرمرد پر از سکه و
اسکناس است.پیرمرد که آن مرد را از صدای پایش
شناخته بود ،پرسید: چه چیزی روی این تابلو
نوشته ای؟ مرد روزنامه نگار گفت: چیز مهمی
نیست؛ و پیرمرد را ترک کرد.پیرمرد هیچگاه نفهمید
که روی تابلو چه چیزی نوشته شده بود در حالیکه
روی تابلو خوانده میشد:"امروز یک روز بهاری
است، اما من نمی توانم آن را ببینم!"
دوست عزیزی این مطلب رو فرستاد که برای دوستان هم نمایش داده بشه
آذرماه هشتاد و هفت بود . بعد از ظهر از سرخس بیرون آمده بودم .باران میبارید جلوتر از من توی جاده در فاصله ای حدود ۵۰۰ متر یک سمند زرد رنگ مسافرکش نیز به طرف مشهد در حرکت بود.
و جلوتر از سمند یک تریلر کانکس دار در حرکت بود . درست سر یک پیچ ناگهان بنظرم رسید سمند منفجر شد یا یک چنین چیزی ! قطعات فلزی اتومبیل به هوا پرتاب شدند همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق افتاد . تریلر به راه خودش ادامه داد و من بعد از چند ثانیه به نقطه ای رسیدم که سمند با یک سواری پژو تصادف کرده بود چرخ یکی از دو خودرو ( که هر دو مسافر کش بودند )هنوز وسط جاده میچرخید به ساعت نگاه کردم ساعت ۱۳:۵۰ بود .
اولین چیزی که به نظرم رسید تماس با ۱۱۵ بود اما شماره مشغول بود
پس به ۱۱۰زنگ زدم اون هم مشغول بود !
از روی شیشه خرده ها رد شدم یک کیسه درست وسط جاده افتاده بود که چند باکس سیگار خارجی توش بود چند باکس سیگار وسط جاده له شده بود .
بارون می آمد و هوا حسابی سرد بود.
ماشین رو دورتر گذاشتم و به صحنه تصادف برگشتم.
سمند و پژو کنار هم افتاده بودند با فاصله ای کم هر دو به سمت سرخس بودند از آثاری که وسط جاده و روی آسفالت جاده مونده بود معلوم میشد که دور هم پیچیده بودند !
از موتور سمند خبری نبود راننده لا به لای اطاق و فرمون گیر افتاده بود . تنها مسافر سمند گیج بود و ماتش برده بود.
توی پژو ۲ نفر گیر افتاده بودند راننده اش داد میکشید.
راننده سمند بد جوری تحت فشار بود از دهانش خون جاری بود . اسمش رو پرسیدم : علی غ
هوشیار بود اما درد داشت .
کم کم چند تا ماشین دیگه هم توقف کردند.
تعداد اونها که با موبایل فیلم میگرفتند بیشتر از اونهایی بود که برای کمک آستین بالا زده بودند!؟
درب سمند رو با بدبختی کندیم و صندلی رو کمی آزاد کردیم تا راننده بتونه نفس بکشه.
به ساعت نگاه کردم ۱۴:۳۰ بود هنوز از آمبولانس خبری نبود !!
البته پلیس راه هم هنوز پیداش نشده بود!
راننده سمند کم کم هوشیاریش رو از دست میداد هوا سرد بود میلرزید . ساعت ۱۴:۴۵ آمبولانس رسید ٬
یعنی حدود یکساعت بعد از تصادف !!
محل تصادف در ۱۵ کیلومتری شهر بود!
برای اینکه محل خلوت بشه سوار ماشینم شدم و راه افتادم .
بین راه توی یکی از کافه های بین راهی خون راننده سمند رو از روی دستهام شستم.
هفته بعد که به سرخس برگشتم سراغ راننده سمند رو گرفتم . گفتند : در اثر خونریزی داخلی روی تخت رادیولوژی تموم کردهاگه آمبولانس زودتر رسیده بود...
خب گاهی پیش میاد
اینروزا برای من بیشتر اتفاق میفته
همین خیط شدن رو میگم
امروز درست و حسابی خیط شدم
و باید یه جوری با خودم کنار بیام دیگه
انگار یک سال دیگه باید تو بیابونها بدوم
اما...
منتظر اونروز میمونم که...
بالاخره روز ...
بالاخره اون روز هم میرسه...