از گورستانی میگذشتیم .
من و کسی که اهل روستایی بود که گورستان به آن تعلق داشت .
از لابه لای سنگها به آهستگی رد میشدیم روستایی آهی کشید و به مزاری اشاره کرد !جایی که سنگی تیره در فرشی از سیمان سیاه فرو رفته بود : دو تا بچه داشت یکسال نیست آوردنش توی مرز به کمین خورده . خشاباشون رو روش خالی کرده بودند . داشته جنس می آورده !جوون ساکتی بود گول این یکی رو خورد . روستایی این جمله آخری رو که میگفت به قبری اشاره کرد که قدری آنطرف تر بود . پرسیدم: با هم بودند؟ سری تکان داد که : بله با هم بودند پیاده با خورجین قاچاق می آوردند که به کمین مرزبانها میخورند و تیرباران میشوند!
نگاهی به تاریخها انداختم جوون ۲۶ ساله بوده که توی مرز با خورجینش به گلوله بسته میشه!
غم در نگاه روستایی موج میزد : این یکی عمرش رو تو زندون گذرونده بود .
از نوشته قبر این یکی فهمیدم که ۵۰ سال داشته.
شش قدم اونطرفتر از مزار جوون قبری بود که با نرده هایی سبز رنگ احاطه شده و پرچمی سه رنگ بر فرازش آویخته بود او هم حتما جوون بوده.
دیگه به حرفهای روستایی توجهی نداشتم فکر میکردم این چرا رفت و اون چرا ؟
این یکی شهید و اون یکی شرور
این رفتگان چرا رفتند؟!
بنگر ز جهان چه طرف بر بستم ؟ هیچ
وز حاصل عمر چیست در دستم ؟ هیچ
شـمع طـربم ولی چـو بنـشستم هیچ
من جام جمم ولی چو بشکستم هیچ
دیروز به روستایی رفتم برای کار
ماموریت کاری بود با یکی از همکاران و علی محمدِ خودمون
جای شما خالی
مناظر قشنگی ساخته بودند ابرها روی کوهها
چند تایی عکس گرفتم متاسفانه آنچه من دیدم این عکسها نمیرسونه اما برگ سبزیست تحفه درویش
طفلی همکارم و علی محمد هم بس که من نگهشون داشتم توی راه برای عکس گرفتن اذیت شدند که اینجا عذر خواهی میکنم شاید این مطلب رو بخونند
اگه مطالب قبلی وبلاگ رو خونده باشید حتما این تصویر برای شما آشناست:
عکسها با هم تلفیق شده و مشکل رنگ به همین دلیله علاوه بر این با موبایل هم گرفته شدند!
امروز صبح .
هوا بارونی بود یه روز زمستونی اما نه خیلی سرد.
توی یکی از خیابونهای نسبتا شلوغ مشهد .
آهسته توی پیاده رو میرفتم کارهام تموم شده بود و عجله ای نداشتم.
جلوی ویترین یک فروشگاه مرد مسنی ایستاده بود و کف دستش رو به موازات سینه اش روی ویترین فروشگاه قرار داده و با حرارت مشغول صحبت بود : آره دیدمش .کاش تو هم بودی ! این لباس رو کی برات خریده؟ چه قشنگه !عجب سلیقه ای داشته! تو که من رو ول کردی تقصیر من که نبود ...
به نظرم رسید داره با کسی توی ویترین صحبت میکنه اما اینا چی بود که میگفت؟!
یک قدم عقب تر از من یک مرد جوون می اومد توجه اوهم جلب شده بود . اون از من تند تر راه میرفت همزمان با هم به مرد مسن رسیدیم.
توی ویترین رو نگاه کردیم آدمکی بود بدون سر که لباس مجلسی زنانه ای به رنگ اطلسی با نگینهای فراوون به تنش پوشانیده بودند. طرف صحبت مرد مسن همین آدمک بود!
من و مرد جوون بهم نگاه کردیم هر دو متعجب!!
گفتم : بیچاره ! کسی رو برای درد دل پیدا نکرده لابد!
مرد جوون لبخند تلخی زد و گفت : سلیقه خوبی هم داره . شانه ای بالا انداخت و به نظرم نگاهی هم به آسمون کرد.
مرد مسن همچنان داشت با آدمک حرف میزد در حالیکه کف دستش چسبیده بود به ویترین!
دوستی نظر داده بود: وبلاگت همه اش شده درد دل ! اینجا میپرسم درد دل خودم یا دیگرون؟
همکار خوش مشربی داشتیم که هم اموال خودش مال خودش بود و هم اموال دیگرون . پسرخوبی بود و همه رو میخندوند , یکی دیگه از همکارامون یک پیکان سبز رنگ داشت مدل 49 که همیشه جلوی اداره پارکش میکرد و گاهی اوقات اون یکی همکارمون همون خوش مشربه پیکان سبزه رو از صاحبش قرض میگرفت و یک دوری میزدو به کارهاش میرسید.
یک روز آقای خوش مشرب میره سراغ صاحب پیکان و برای رفتن به بانک پیکان سبز49 رو قرض میخواد , سوئیچ رو از صاحبش میگیره و با عجله میره !حالا معلوم نیست که صدای صاحب ماشین رو که پشت سرش بلند میگه: ماشین رو جلوی مدرسه گذاشتم ! میشنوه یا نه؟
خلاصه آقای خوش مشرب به کارش میرسه و بر میگرده. در حالیکه سوئیچ رو به صاحب پیکان پس میداده بعد از تشکر میگه : از کی قطع کن گذاشتی برای ماشین ! و با عجله بیرون میره. هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که آقای خوش مشرب پیش صاحب پیکان بر می
گرده و دوباره پیکان رو میخواد چرا؟ چونکه: شناسنامه و مدارکم رو توی بانک جا گذاشتم سه سوت برمیگردم! آقای خوش مشرب سوئیچ رو میگیره و به سرعت بیرون میره.
خب از اینجا به بعد رو خودم دیدم دیگه :
داشتم توی سالن طبقه پائین میرفتم که دیدم آقای خوش مشرب در حالیکه دستهاش با دستبند به هم قفل بود همراه دو مامور نیروی انتظامی ( یک افسر و یک سرباز ) از پله ها پایین آمدند و به طرف اطاق صاحب پیکان رفتند , آقای خوش مشرب صاحب پیکان رو نشون داد و به مامورها گفت این آقا صاحب ماشینه مدرک هم داره! صاحب ماشین با تعجب نگاه اسفهام آمیزی به سه نفر انداخت :؟ آقای خوش مشرب هم گفت : فلانی میدونستی ماشینت دزدیه؟!
بگذریم قضیه از این قراره که صاحب پیکان اونروز جلوی اداره جای پارک پیدا نمیکنه و ماشین رو کمی دورتر جلوی مدرسه پارک میکنه . ( به قول صمد آقا) از قضای فلک ساعتی بعد آقایی که اونهم پیکان سبز 49 داشته میاد و ماشینش رو جلوی اداره ما پارک میکنه و پی کار خودش میره!
خب حالاست که آقای خوش مشرب با سوئیچ پیکان سبز همکارمون سر میرسه و درب این یکی پیکان رو باز میکنه و استارت میزنه متوجه میشه ماشین قطع کن داره کلید قطع کن رو پیدا میکنه و ماشین رو روشن و به طرف بانک میره!!
از اون طرف صاحب این یکی پیکان بر میگرده و میبینه جا تره و بچه نیست خلاصه زنگ به 110 و انتظار و رفتن به کلانتری واینها ساعتی طول میکشه !
آقای خوش مشرب کارش رو در بانک انجام میده و بر میگرده و پیکان رو سر جای قبلی پارک میکنه و توی اداره میاد.
آقای صاحب این یکی پیکان با مامورها به محل بر میگردند تا صورتجلسه سرقت رو تنظیم کنند که با تعجب میبینند پیکان سر جاشه!
حالا ببینید مامورها چه فکری میکردند و چه جوری به آقای شاکی نگاه میکردند و این آقا با خودش چی فکر میکرده که یک دفعه آقای خوش مشرب ما از راه میرسه و به مامورها که کنار پیکان ایستاده بودند ببخشیدی میگه و درب رو باز میکنه و توی ماشین میشینه و داشته کلید قطع کن رو میزده تا روشن کنه و بره که مامورها که اول مات زده این صحنه رو تماشا میکردند به آقای خوش مشرب هجوم برده و به خیال خودشون این دزد پر رو رو دستگیر و دستبند میزنند!
طفلی آقای خوش مشرب برای ایشان توضیح میده که این پیکان مال همکارمه و اینجا محل کارمه و بقیه قضایا ! و این میشه کهمامورین محترم آقای خوش مشرب رو به داخل اداره می آورند.
آخر ماجرا این میشه که همکار ما با مامورها به سراغ ماشین خودش میره ووقتی مشخص میشه که در این ماجرا واقعا 2 پیکان سبز مدل 49 حضور داشتند سوتفاهم رفع و موضوع صورتجلسه شده و همه به خوبی و خوشی پی کارشون رفتن البته این موضوع سوژه خنده چند روز همکارها بود مخصوصا کشف آسان قطع کن پیکان توسط آقای خوش مشرب!
خب وبلاگ عزیز
۲ روز نبودم خواستم بیام اما دیدم شاید نبودنی که حس بشه بهتر از اینه که به روزمرگی بیفتم.
مطلبی میخوندم با این مضمون که باید خودمون رو جدا از افکار و احساساتمون بدونیم برداشت من این بود : ما دارای یک خود هستیم که شاید بشه همون روان دونستش چیزی که اصل ماست و همه چیز ما به اون تعلق داره جسم جان احساسات و همه چیز دارایی ها شغل شهرت مقام و همه چیز اینها همه مال خود ما هستند و بطور طبیعی اونها رو بخشی از هویت خودمون میدونیم و متاسفانه اکثر ما در قید این دارایی هامون قرار میگیریم یعنی مثلا در قید احساسات شخصی خودمان قرار میگیریم احساساتی که ما رو از لحظه ای که در اون زندگی میکنیم جدا میکنه یعنی دقیقا جایی که ما قادر هستیم در اون نقش داشته باشیم لحظه حاضر و درگیر شدن در احساساتی که افکارمون رو بوجود می آورند و باعث میشن که ما در زمانی دیگه زندگی کنیم نه در الان اکثر اوقات خصوصا درناراحتیها ما درخاطراتمون سیر میکنیم یا نگران فردا هستیم یعنی گذشته و آینده : دوروزی که در دست ما نیستند ولی به خاطرشون امروزرو که در دستان ماست از دست میدیم .
شبی با دوستان در اصفهان بودیم چایخانه ای سنتی زیر سی و سه پل .جایی نشسته بودیم که زاینده رود از زیر پامون جاری بود . یک نفر هم در گوشه ای آواز میخوند همه میگفتیم و میخندیدیم اما یکی از دوستان غمگین بود سرش رو به دیوار تکیه داده بود و توی فکر بود : کم کم توجه همه بهش جلب شد گفتیم چی شده فلانی؟ از چی توی فکری؟
گفت : وقتی فکر میکنم که یک روز باید از هم جدا بشیم دلم میگیره ! گفتم خوب مگه الان از هم جدا ییم؟ گفت : نه گفتم : چرا ناراحتی میخواهی که جدا بشیم؟ گفت : خب معلومه که نه گفتم : اما توبا ناراحتی که الان داری به استقبال اونروزی رفتی که ادعا میکنی نمیخواهی بیاد !
اونشب همه دوستان یه جوری دلشون گرفت.
با خودم فکر میکنم اگه آیا آدم عاقل به استقبال چیزی میره که نمیخوادش؟
اندیشیدن به پایان هر چیز شیرینی حضورش را تلخ می کند... بگذار پایان تو را غافلگیر کند درست مانند آغاز!
بگذریم از اینها احساسات و افکار چیزهایی هستند که به خود ما تعلق دارند یعنی هرگاه دیدیم دارند ما رو به تصرف در می آرند و سعی دارند ما رو از لحظه ای که در اون زندگی میکنیم ( تنها لحظه ای که قادر به تغییرش هستیم )جدا کنند باید بتونیم به راحتی رهاشون کنیم اینجاست که قادر خواهیم بود تصمیمات درستی بگیریم .
امروز ترا دسترس فردا نیست
و اندیشه فردات به جز سودا نیست
ضایع مکن این دم ار دلت بیدار است
کاین باقی عمر را بقا پیدا نیست