صبح جمعه با شما!

صبح جمعه است  

دیشب کمی برف اومد اما الان هوا آفتابیه ! 

پا شم صبحونه خورده و نخورده لباس بپوشم و برم پارک ملت وچند دور بدوم یا حداقل پیاده روی کنم بعد هم یک چایی داغ از کیوسک بگیرم   

راستش هیچوقت از چایی توی این لیوانهای یکبار مصرف خوشم نیومده چایی تو این لیوانها طعم خوبی نداره اما نمیدونم چرا بازم میگیرم و بازم وسطش یادم میاد که خوشم نمیاد 

ولش کن میشه یک کار دیگه کرد  

ما که قراره بریم تا پارک ملت ! خب یه گاز دیگه میدیم میریم طرقبه و بعدشم جاغرق ! 

اونجا که چند تا مغازه هست اون آخر  

آش رشته میخوریم  

یا اصلا میشه از اینوری رفت نغندر کمی دورتر هست اما خیلی خلوت تره آخه تازگی ترافیک جاغرق از ترافیک خیابون ارگ سنگینتر شده ! آره این فکر بهتریه میرم نغندر و بعدشم یک گاز دیگه و کنگ  

اما یادم نبود تازگیها دارن از نغندر به کنگ گاز میکشند و از تو جاده اش دوچرخه هم به زور رد میشه  

خب پس میرم سمت شاندیز 

شاندیز که خودش زیاد دلچسب نیست ما که تا اینجا اومدیم حیفه نریم تا ابرده آخه منظره اون بالا خیلی قشنگه  

کمی که منظره رو دید زدم یه سری هم تا زشک میرم ! 

جاده هم که تازه آسفالت شده  

آره خوب فکریه موقع صبحانه فکر میکنم ببینم با کدوم یکی از رفقا بریم؟؟ 

ع؟! حرفشم نزن تو هوای سرد حوصله تصادف ندارم تازه اون صبحهای جمعه خیلی میخوابه ! 

حالا اگه نشد تنها میرم خب بدو بدو بریم صبحونه

دست بالای دست بسیار است!

سالها پیش بیشتر از بیست سال پیش 

تابستانها با بچه های محل میرفتیم استخر 

یکروز با پسر دائیم که هم سن و سال بودیم از استخر بر میگشتیم از پول تو جیبیمان قدری باقیمانده بود پسر دائیم سر راه جلوی گلفروشی ایستاد و گفت: بیا پولمان را گل بخریم ! 

هر کدام یک شاخه گل خریدیم : گلایل سفید 

گل به دست به طرف خانه راه افتادیم تا گلهایمان را توی گلدان بگذاریم 

توی محله ما چند تا جوان قلدر ول میگشتند آنروز خوردیم به تور یکی از این به قول خودشان جاهلها ! 

از کنار دیوار به راهمان ادامه دادیم من حواس خودم را پرت کردم به شاخه گل خودم 

اما ظاهرا پسردائیم نگاهی به صورت آقای جاهل انداخته بود 

جاهل خان از کنارمان گذشت اما گویی با خودش فکری کرده باشد برگشت 

مستقیم به سراغ پسر دائی بیچاره ما آمد و شاخه گل را از دستش قاپید ! 

گل را با بیتفاوتی شکست و زیر پا انداخت و له کرد و بعد در جواب نگاه متعجب ما گفت : یادت باشه دیگه نگاه نکنی و جاهلانه سینه ای جلو داد و رفت! 

ما بدون اینکه حرفی بزنیم هر کدام به خانه خودمان رفتیم 

آنروز و روزها و سالها بعد از آن گذشت. 

یکروز عصر جمعه از خانه بیرون آمدم توی کوچه تعدادی از همسایه ها با عجله به سمت خیابان میرفتند و حرفهایی با هم میزدند. 

سر خیابان چند خانه و مغازه نیمه مخروبه بود که پاتوق معتادان و ولگردها شده بود. چند خودرو پلیس آنجا توقف کرده بود و پلیسها مشغول کارهایی بودند و مردم هم تجمع کرده بودند و من هم کنجکاو شدم از قضیه سر در بیاورم . 

توی خرابه جسدی افتاده  و یک سرباز مشغول انگشت نگاری از او بود .  

ظاهرا معتاد بدبخت حین تزریق مواد مخدر دچار ایست قلبی شده و با صورت روی مدفوع فردی چون خودش افتاده و تمام کرده بود . 

وقتی سرباز بیچاره به سختی و اجبار صورت جسد را تمیز کرد آقای جاهل را شناختم ! 

از آن همه ابهت پوشالی جاهل قلدر که شاخه گل بچه ای را در برابرم شکسته بود چیزی جز چهره ای آلوده باقی نمانده بود ! 

دست بالای دست بسیار است و دست روزگار از همه دستها قوی تر آنروز برای چندمین بار این را فهمیدم!

تا مه راه رو نپوشونده نگام کن!

فکرش رو بکن با یک صدای مداوم و بم مثل صدای باد از خواب بیدارشی اما چشات رو باز نکنی !با رخوت ! احساس کنی که توی یک گهواره ای اما نه ! یواش یواش بفهمی نشستی روی یک صندلی نرم و راحت و گرمای مطبوعی رو حس کنی . صدای موسیقی ملایمی  به گوشت میرسه ساز اصلی گیتاره  و خواننده آهسته میخونه : 

خودم گفتم که تلخه روزگارت  

منو بیرون بریز از کوله بارت 

دلم می مرد و راه بغضو سد کرد 

بخاطر خودت دستاتو رد کرد 

... 

و تو هنوز چشات رو باز نکردی ! 

آروم تکونی میخوری و خودت رو توی صندلی بالا میکشی و چشات رو باز میکنی  

نور ضعیفی چشات رو اذیت میکنه و چند بار پلک میزنی  

از شیشه بیرون رو میبینی که درختان برف گرفته تند تند از کنارت عبور میکنند ! 

راستش نمیدونی کجا میری مهم نیست !یادت میاد !

رو تو بر میگردونی  

دو تا چشم مهربون و یک لبخند 

لبخند میزنی ...  

قدر این حال رو بدون 

 

شاید دیگرون آرزوش رو داشته باشند!

گر باز هم یارم شوی

دیگر اگر عریان شوی ، چون شاخه ای لرزان شوی ،
در اشکها غلتان شوی ، دیگر نمی خواهم تو را ،
گر باز هم یارم شوی ، شمع شب تارم شوی ،

شادان ز دیدارم شوی ، دیگر نمی خواهم تو را ،
گر محرم رازم شوی ، بشکسته چون سازم شوی ،
تنها گل نازم شوی ، دیگر نمی خواهم تو را ،
گر باز گردی از خطا ، دنبالم آیی هر کجا ،
ای سنگدل ، ای بی وفا ، دیگر نمی خواهم تو را، 

خب راستشاین شعر رو یکی از دوستان به من داد و چون خیلی خوش آهنگ بود اونرو توی وبلاگم گذاشتم اما باید به اونکه مخاطب شاعر هستش بگم که اینارو باور نکن چون کسیکه منظورش این حرفها باشه اونارو به زبون نمیاره پس شاعر ما بیشتر داره اولتیماتوم میده وواقعیت چیز دیگه ای است 

ظاهرا این شعر رو ابراهیم صهبا در مشاعره ای در پاسخ به سیمین بهبهانی سروده است که ماجراهای شنیدنی داره 

کی دوست داره نره بهشت؟ دستش بالا!

میگن همه ما آدمها دوست داریم بریم بهشت! 

اما هیچ کدوممون دوست نداریم بمیریم! 

خب دوستان عزیز واسه رفتن به بهشت باهاس اول بمیریم!