موش درخانه تله موشی دید،
به مرغ و گوسفند و گاو خبرداد.
همه گفتند: تله موش مشکل توست بما ربطی ندارد.
روزی یک مار درتله افتاد و زن خانه راگزید،
ازمرغ برایش سوپ درست کردند،
گوسفندرابرای عیادت کنندگان سربریدند؛
گاورابرای مراسم ترحیم کشتند.
وتمام این مدت موش درسوراخ دیوار مینگریست ومیگریست.
دوست عزیزی دارم از گرگان یوسف خان زحمت این مطلب رو برای ما کشیده ممنونم
بر لوح نشان بودنی ها بوده است
پیوسته قلم ز نیک و بد فرسوده است
در روز ازل هر آن چه بایست بداد
غم خوردن و کوشیدن ما بیهوده است
البته نظر آقای خیام اینه .کوشیدن بیهوده نیست ! اما منظور من از گذاشتن این شعر این بوده که غم خوردن بیهوده است! باید به سرنوشت راضی بود اما باز هم باید کوشید!
شقایق گفت با خنده : نه تب دارم نه بیمارم اگر سرخم چنان آتش , حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی , نه با این رنگ و زیبایی, نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین تب دار و سوزان بود وصحرا در عطش میسوخت
تمام غنچه ها تشنه و من بی تاب و خشکیده , تنم در آتش می سوخت
ز ره آمد یکی خسته , به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدا بود ز آنچه زیر لب میگفت : شنیدم , سخت شیدا بود
نمیدانم چه بیماری به جان دلبرش افتاده بود, اما طبیبان گفته بودندش
اگر یک شاخه گل آرد , از آن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را , بسوزانند
شود مرهم برای دلبرش , آندم شفا یابد
چنانچه با خودش میگفت : بسی کوه و بیابان را بسی صحرای سوزان را
به دنبال گلش بوده و یک دم هم نیاسوده
که افتاد چشم او ناگه به روی من بدون لحظه ای تردید ,شتابان شد به سوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد او
به ره افتاد , او میرفت و من در دست او بودم
و او هر لحظه سر را رو به بالاها شکر میکرد
پس از چندی
هوا چون کوره آتش , زمین می سوخت و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لبهایی که تاول داشت گفت چه باید کرد؟
در این صحرا که آبی نیست به جانم هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم هرگز دوایی نیست و از این گل که جایی نیست!
خودش هم تشنه بود اما نمیفهمید حالش را
چنان میرفت و من در دست او بودم و حالا من تمام هست او بودم
دلم میسوخت اما راه پایان کو؟ نه حتی آب, نسیمی در بیابان کو؟
و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه روی زانوهای خود خم شد , دگر از صبر او کم شد
دلش لبریز ماتم شد, کمی اندیشه کرد آنگه
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت , زهم بشکافت
اما! صدای قلب او گویی جهان را زیر و رو میکرد زمین و آسمان را پشت و رو میکرد
و هر چیزی که هر جا بود با غم رو برو میکرد
نمیدانم چه میگویم ؟ به جای آب خونش را
به من میداد و بر لبهای او فریاد:
بمان ای گل که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی , بمان ای گل
و من ماندم , نشان عشق و شیدایی
وبا این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد گل همیشه عاشق شد
اینقطعه رو از سایت روزنه انتخاب کردم عکسها اما متعلق است به خودم!
دسته گلی تقدیم به تو
تو که گاه بغض مرا فریاد میزنی !
هر سنگ شاید بر گور تو باشد
دوستت دارم
دوست عزیزی این متن رو برایم فرستاد وقتی خواندم حیف دیدم که دوستان دیگر آنرا نخوانده باشند .
چقدر ولنتاین رو تبریک میگیم وقتی خودمون یاقوت رو داریم؟؟
نمیدانم نویسنده متن کیست متاسفم از اینکه نمیدانم:
آنهایی که تهرانِ پیش از انقلاب را به یاد دارند زن سرخپوش اطراف میدان فردوسی را دیدهاند. زنی بزککرده، لاغراندام، با قامتی متوسط، صورتی استخوانی که گذر عمر و ناگواری روزگار شکستهاش کرده بود. همه چیزش سرخ بود: کیف و کفش و جوراب و دامن و پیراهن و تل سر و بغچهی همیشهدردستش و این اواخر روسری و عصایش. تهرانیها نام «یاقوت» بر او گذاشته بودند و خود نیز چنین دوست داشت. سالها ــ میگویند بیست سی سال ــ هر روز، صبح تا شب، ساکت و آرام در حوالی میدان فردوسی ایستاده بود. اگر این حرف راست باشد، من جزو آخرین کسانی بودم که او را دیدهاند. چنان به اطراف میدان نگاه میکرد که گویی همین لحظه کسی که منتظرش بوده از راه میرسد. بیشتر او را در ضلع شمال شرقی میدان، اول خیابان فیشرآباد (قرنی امروز) میدیدم. همانجایی که امروز پاساژی ساختهاند. به پایین میدان نگاه میکرد. همه میگفتند جفای معشوقی که از او خواسته بود با لباس سرخ بر سر قرار بیاید و قالش گذاشته بود او را برای همیشه سرخپوش و خیاباننشین کرده بود. آدمها را یکییکی نگاه میکرد مگر یکی از آنها همانی باشد که باید. گاهی که خسته میشد روی سکوی مغازهها مینشست. مغازهدارهای اطراف با او مهربان بودند و به او چایی یا غذا میدادند. بعضی گفتهاند رهگذران به او پول هم میدادند و من خود این را ندیدم، ولی میدیدم که گاهی لاتها و کودکان ولگرد و گدا سربهسرش میگذاشتند و او ناچار به جای دیگری از میدان میرفت. اسطورهی تهران بود. همیشه ساکت بود و حرف نمیزد و اگر مسعود بهنود مصاحبه با او را در کاستی منتشر نکرده بود، امروز صدایش را نداشتیم. سپانلو در منظومهی خانم زمان او را به یاد تهران آورد:
«بدان سرخپوشی بیندیش
که عمری مرتب به سروقت میعاد میرفت
و معشوق او را چنان کاشت
که اکنون درختیست برگ و برش سرخ».
و فرشته و سوسن، همان زمان، در ترانهای از زبان او خواندند:
«تو شهری که تو نیستی، خیابون شده خالی
دیگه هر چی تو دنیاس دارن رنگ خیالی
تو که نیستی منو ویلون تو خیابون ببینی
تو که نیستی منو با این دل داغون ببینی
بی تو غمگینم از این فاصلهی سال و زمونا
تا تو برگردی میشم دود و میرم تو آسمونا
اون نگاه گرم تو یادم نمیره
بوسهی بیشرم تو یادم نمیره... ».
فیلمی دربارهاش ساختند و گاهی هنوز از زبان پیرمردها و پیرزنها حرفهایی میتوان شنید، ولی کمتر کسی با خود او حرف زده بود. ...
آخرین باری که دیدم شد سالهای 60 یا 61 بود و گویا همان سالها ناگهان یک روز دیگر نیامده بود و دیگر نیامد. اسطورهی تهران گم شد و دیگر او را هیچکس ندید...
سالهاست که از ناپدیدشدن او گذشته است. اما تهران او را فراموش نخواهد کرد. همانطور که دیگر اسطورههایش را فراموش نمیکند. ...
او آن کلید گم شده عشق بود
و عشاق آنچنان که در رم چند سکهای در چشمهای میافکنند،
در لندن شبهای کریسمس را در میدان ترافارگار میگذرانند،
در فرانسه و در بوردو در خمهای بزرگ شراب پا میکوبند،
در آفریقا رقصی تا صبح بر پای درخت مقدس میکنند
و در همین تهران خودمان به توپ مرواری دخیل میبستند و به چنارهای پیر امامزاده ها،
در اینجا چند تومانی در کفّ او نذر عاشقان بود.
اما اینک نیست.
شهری چون تهران که در هر خانه اش دیوان حافظی بر رپ است، بی عشق که نمیزید.
پس او کجاست؟
مبادا در این هیاهو شهر، بی عشق بماند.
بانوی سرخپوش اسطورهی عشق روزگار ما بود. ...
... میتوان روز تولدش را یافت و این روز را روز عشق نامید و در آن روز همهی عاشقان جفتجفت یا یکییکی با لباسی سرخ در میدان فردوسی جمع شوند و به یاد یاقوت و همهی عاشقان گمنام و نامدار و به یاد معشوق خود و به حرمت
خودِ عشق گل سرخی بر گِردی میدان بنهند. میتوان اینگونه انسانی فرهنگسازی کرد.
این سالمترین اسطورهای است که از دل همین مردم و کاملاً طبیعی ساخته شده. ...
آن زن آمد به انتظار
با گلی سرخ
که نشانی بود
از عشق
و او
که بنا بود نشانه را دریابد
هرگز نیامد
و زن را
که عاشق بود
بر جای گذاشت تنها
زن از بیپایانی انتظار
دیوانه شد
شهرهی شهر!
بی قرار هیچ قراری نبودم مگر قراری که با تو داشتم و هرگز نیامدی