خیط شدم

 

خب گاهی پیش میاد 

اینروزا برای من بیشتر اتفاق میفته 

همین خیط شدن رو میگم 

امروز درست و حسابی خیط شدم 

و باید یه جوری با خودم کنار بیام دیگه 

انگار یک سال دیگه باید تو بیابونها بدوم 

اما... 

منتظر اونروز میمونم که... 

 

بالاخره روز ... 

بالاخره اون روز هم میرسه...

مشکل

موش درخانه تله موشی دید، 

 به مرغ و گوسفند و گاو خبرداد. 

همه گفتند: تله موش مشکل توست بما ربطی ندارد. 

روزی یک مار درتله افتاد و زن خانه راگزید، 

ازمرغ برایش سوپ درست کردند، 

گوسفندرابرای عیادت کنندگان سربریدند؛ 

گاورابرای مراسم ترحیم کشتند. 

وتمام این مدت موش درسوراخ دیوار مینگریست ومیگریست. 

 

دوست عزیزی دارم از گرگان یوسف خان زحمت این مطلب رو برای ما کشیده ممنونم 

روز ازل

بر  لوح   نشان   بودنی ها  بوده   است

پیوسته قلم ز نیک  و بد  فرسوده   است

در  روز ازل  هر  آن  چه  بایست  بداد

غم  خوردن  و  کوشیدن  ما بیهوده است 

البته نظر آقای خیام اینه .کوشیدن بیهوده نیست ! اما منظور من از گذاشتن این شعر این بوده که غم خوردن بیهوده است! باید به سرنوشت راضی بود اما باز هم باید کوشید!

دلم مثل دلت خونِ شقایق

شقایق گفت با خنده : نه تب دارم نه بیمارم اگر سرخم چنان آتش , حدیث دیگری دارم

گلی بودم به صحرایی , نه با این رنگ و زیبایی, نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی

یکی از روزهایی که زمین تب دار و سوزان بود وصحرا در عطش میسوخت

تمام غنچه ها تشنه و من بی تاب و خشکیده , تنم در آتش می سوخت

ز  ره آمد یکی خسته , به پایش خار بنشسته

و عشق از چهره اش پیدا بود ز آنچه زیر لب میگفت : شنیدم , سخت شیدا بود

نمیدانم چه بیماری به جان دلبرش  افتاده بود, اما طبیبان گفته بودندش

اگر یک شاخه گل آرد , از آن نوعی که من بودم

بگیرند ریشه اش را , بسوزانند

شود مرهم برای دلبرش , آندم شفا یابد

چنانچه با خودش میگفت : بسی کوه و بیابان را  بسی صحرای سوزان را

به دنبال گلش بوده و یک دم هم نیاسوده

  

که افتاد چشم او ناگه به روی من  بدون لحظه ای تردید ,شتابان شد به سوی من

به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد او

به ره افتاد , او میرفت و من در دست او بودم

و او هر لحظه سر را رو به بالاها شکر میکرد

 پس از چندی

هوا چون کوره آتش , زمین می سوخت و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت

به لبهایی که تاول داشت گفت چه باید کرد؟

در این صحرا که آبی نیست به جانم هیچ تابی نیست

اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من

برای دلبرم هرگز دوایی نیست و از این گل که جایی نیست!

خودش هم تشنه بود اما نمیفهمید حالش را

 چنان میرفت و من در دست او بودم  و حالا من تمام هست او بودم

دلم میسوخت اما راه پایان کو؟ نه حتی آب, نسیمی در بیابان کو؟

و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت

 

 

که ناگه روی زانوهای خود خم شد , دگر از صبر او کم شد

دلش لبریز ماتم شد, کمی اندیشه کرد آنگه

مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت

نشست و سینه را با سنگ خارایی

زهم بشکافت , زهم بشکافت

اما! صدای قلب او گویی جهان را زیر و رو میکرد زمین و آسمان را پشت و رو میکرد

و هر چیزی که هر جا بود با غم رو برو میکرد

نمیدانم چه میگویم ؟ به جای آب خونش را

به من میداد و بر لبهای او فریاد:

بمان ای گل که تو تاج سرم هستی

دوای دلبرم هستی , بمان ای گل

و من ماندم , نشان عشق و شیدایی

وبا این رنگ و زیبایی

و نام من شقایق شد گل همیشه عاشق شد 

 

اینقطعه رو از سایت روزنه انتخاب کردم عکسها اما متعلق است به خودم!

دسته گلی تقدیم به تو

دسته گلی تقدیم به تو 

تو که گاه بغض مرا فریاد میزنی !  

هر سنگ شاید بر گور تو باشد 

دوستت دارم