“پر کن پیاله را
کاین آب
آتشین
دیریست ره به
حال خرابم نمیبرد
این جامها
که در پی هم میشوند
دریای آتش
است که ریزم به کام خویش
گردآب میرباید
و آبم نمیبرد
من با سمند
سرکش و جادویی شراب
تا بیکران
عالم پندار رفتهام
تا دشت پر
ستارهی اندیشههای گرم
تا مرز
ناشناختهی مرگ و زندگی
تا کوچه باغ
خاطرههای گریز پا
تا شهر یادها
دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمیبرد
هان ای عقاب
عشق!
از اوج قلههای
مه آلود دوردست
پرواز کن به
دشت غمانگیز عمر من
آنجا ببر مرا
که شرابم نمی برد
آن بی ستارهام
که عقابم نمی برد
در راه زندگی
با این همه
تلاش و تمنا و تشنگی
با اینکه
ناله میکشم از دل که :
آب ... آب ...
دیگر فریب هم
به سرابم نمی برد
پر کن پیاله
را ”
گاهی یک مِلودی توی گوشَت زنگِ خاصی دارد!
رنگِ خاطره دارد !
بعد از مدتها که میشنوی اش یقه ات را میگیرد و مینشاندت تا برگردی به گذشته های معصومیت !
به خلسه ای خوش فرو میبردت !
انگار توی صندوقخانه مادر بزرگ روبه روی آن کمد چوبیِ قدیمی نشسته ای و زُل زده ای به نقشهایِ چوبِ لاک الکل زده شده که زیرِ آن لایه صمغ میدرخشند !
بویِ اصیلِ چوبِ درختِ "نمیدانم چه" !
تو که از بازیِ بچه ها توی حیاطِ آجرفرش دمی گریخته ای تا ناخنکی به قدحِ رُبِ روی طاقچه صندوقخانه بزنی رُبی که از سرخی به سیاهی زده و شور است و دانه دانه !
از لبه طاقچه که پایین می پَری بچه گربه را میبینی که خودش را کِش و قوس میدهد روی قالیچه نخ نما ! مینشینی تا کمی نوازشش کنی !
بچه ها که صدایت میزنند به خودت می آیی , بچه گربه روی پایَت خوابش بُرده و تو هنوز به نقشهایِ چوب خیره ای !
بعضی ملودی ها عجیبند ! مالِ این دنیا نیستند !
کاری میکنند عمری به خاطره هایت بیَندیشی ! به نورِ خوشرنگی که از لایِ شیشه هایِ غبار گرفته نور گیر خودش را به اتاق رسانده و پُرزهایی که توی هوا میرقصند ! تارِ تَنیده شده گوشه طاق و عنکبوتِ چاقی که صبورانه آن وسط انتظار میکشد !
صدایِ شُرشُر شیرِ آبِ حوضِ کوچکِ حیاط ...
بعضی ملودی ها کلیدِ صندوقچه خاطراتند!
هرگز گـمان مَـبر، زِ خیالِ تو غافـلم
گر ماندهام خَموش، خدا داند و دلم
نمیشناسم شاعرش را
حیف