بستنی!

پسرک لباس کهنه و کثیفی به تن داشت از ظاهرش بر می آمد که کودک کار است صورتش خسته وفاقد شیطنت بود با دو اسکناس در دست وارد بستنی فروشی شد یک صد تومنی و یک پنجاهی !

مشتریان جلو پیشخوان صف کشیده بودند مردی چاق با شکم برآمده که دانه های درشت عرق روی پیشانیش برق میزدند.مرد جوان و تنومندی با همسرش که زنی لاغر اندام و ریز نقش بود.پیرزنی چروکیده که به زور لوازم آرایش وبه قصد زیبا شدن خودش را خنده دار کرده بود و خانمی جوان و زیبا !

آنسوی پیشخوان دو کارگر بستنی فروشی مشغول کار بودند با رو پوش و کلاههای تمیز و سفید ! یکی سفارش مشتریان را آماده میکرد و روی ترازو میگذاشت و ترازو دار نیز قیمت را اعلام و پول را دریافت میکرد .

پسرک جلو رفت کنار پیرزن ایستاد و از کارگران پرسید: بستی صدو پنجاه تومنی هم دارین؟

کارگران بی توجه به کارشان ادامه میدادند.

مرد چاق بستنیهایش را تحویل گرفت : چندین بستنی نونی ! و نه هزار تومان پرداخت و هن هن کنان از بستنی فروشی بیرون رفت کنار پیاده رو اتومبیل بزرگ مرد چاق پر بود از کسانیکه منتظر بستنی نونی بودند.

پسرک تکرار کرد: بستنی صدوپنجاه تومنی ندارین؟

مرد جوان سفارش میداد : فالوده بستنی با ژله زیاد دو تا! زن ریزنقش به شوهر تنومندش سوقلمه ای زد : بستنیش مغزدار باشه!

جوان سری تکان داد : آقا بستنی ما مغز دار باشه!

کارگر سری تکان داد و با کاردکش توی یخچال خم شد!

پسرک مکث کرد تا همه ساکت شوند و بعد به ترازودار نگاه کرد و پرسید: آقا بستنی صدو پنجاه تومنی دارین؟

ترازودار که گویی سرش رو با صدای آهنگی تکان میداد و آدامس میجوید خیره به پسرک نگاه کرد! وقتی فالوده بستنیها را همکارش توی ترازو گذاشت به صفحه دیجیتالی ترازو چشم دوخت : سه هزار تومن !

جوان تنومند اسکناسها را داده و ظرفهای فالوده اش را تحویل گرفت و در حالیکه زنش به او تکیه داده بود از مغازه بیرون رفتند جلو در زن نوک پاهایش بلند شد تا توی ظرفهای یکبار مصرفی که دست شوهرش بود را نگاه کند! البته همینطورکه تند تند و آهسته حرف میزد !

پیرزن سفارشش را داده بود: بستنی مخصوص زعفرانی میخواست از همونهای همیشگی ! همونهای همیشگی رو طوری گفت که خانم جوان پشت سرش متوجه شود پیرزن رو به خانم جوان کرد و گفت : هر وقت میام مشهد باید سری به این بستنی فروشی بزنم ! و لبخند خیلی سرخش ردیف دندانهای مصنوعیه اعلایش را به رخ کشید! خانم جوان هم لبخند زد!

پسرک یکبار دیگر سئوال کرد پیرزن به کارگر ترازودار گفت :آقا جواب این بچه رو بدین! ترازو دار ,خیره به پسرک نگاه کرد : نداریم بابا نداریم!

پسرک بلافاصله رو گرداند و به طرف در مغازه براه افتاد ,خانم جوان برگشت و صدایش زد : پسرم بیا دارند! بیا بستنی صد و پنجاه تومنی هم دارند!سپس آهسته به کارگری که بستنی ها را آماده میکرد گفت : هر چی خواست بهش بدین بقیه اش رو من حساب میکنم ! کارگر سری تکان داد !

پسرک که نیشش تا بناگوش باز شده بود جلو دوید و گفت بستنی لیوانی بدین از اونها و با بیقراری به یک مدل از ظرفهای روی پیشخوان اشاره کرد کارگر با نگاهی تایید زن جوان را گرفت ! ظرف را برداشت و توی یخچال خم شد.

پیرزن با بستنی همیشگی اش آهسته به سمت درب مغازه راه افتاد.

پسرک این پا و آن پایی کرد تا بستنی اش آماده شده و روی ترازو قرار گیرد! ترازو دار به خانم جوان رو کرد: پونصد تومن! پسرک اسکناسهایش را به ترازو دار داد نگاهی حاکی از قدردانی به خانم جوان کرد , دو دستی بستنی اش را برداشت و به طرف بیرون دوید . پیرزن هنوز از در مغازه بیرون نرفته بود , پسرک نتوانست در حال دویدن به راحتی از کنارپیرزن بگذرد و محکم به زمین خورد اما بستنی را رها نکرد !

پیرزن فریاد کشید: چکار میکنی بچه؟

پسرک برخواست دست به زانویش گرفته بود نگاهی به بستنی اش انداخت و از اینکه به زمین نریخته خوشحال شد همانطور که زانویش را میمالید قاشق بستنی اش را از زمین برداشت و بیرون رفت!

دقایقی بعد خانم جوان توی پیاده رو , چند متر آنطرفتر از بستنی فروشی پسرک را دید که کنار جوی خیابان چمباتمه زده و قاشق قاشق بستنی را به دهان کودک خردسالی میگذاشت کودک مثل خود پسرک لباسهای کهنه و کثیفی به تن داشت و با لذت بستنی میخورد . خانم جوان ایستاد و نگاه کرد پسرک حتی یک قاشق از بستنی را خودش نخورد تا اینکه تمام شد!

خانم جوان کنار پسرک رفت و یکی از لیوانهای بستنی خودش را به او تعارف کرد : پسرک سری تکان داد و گفت :دست شما درد نکنه من بستنی دوست ندارم! سپس برخواست شلوارش را تکاند دست کودک همراهش را گرفت و از خانم جوان که به او خیره شده بود دور شد! 

 

پند

‎دیگران را ببخش نه به این علت که آنها لیاقت بخشش تو را دارند به این علت که تو لیاقت آن را داری که آرامش داشته باشی !

پیاله و سبو!

بردار  پیاله  و  سبو  ای  دل جو

برگرد بگرد سبزه زار و لب  جو

کاین  چرخ  بسی  قد  بتان  مهرو

صـد بار پیاله کرد و صـد بار سبو 

 

زان کوزه می که نیست دروی ضرری

پر  کن  قدحی  بخور به  من  ده  دگری

زان پیش تر ای پسر که  در  رهگذری

خاک  من  و  تو  کوزه  کند  کوزه گری

تو به کدام یکی غذا میدهی؟

سرخپوست پیری نوه خردسالش رو اینگونه اندرز میداد : در وجود هر انسانی همیشه دو گرگ با هم در ستیزند یکی از دو گرگ نماد بدیهاست بدیهایی همچون حسد,بخل,دروغ,خودخواهی و تکبر! و گرگ دیگر نماد نیکیهاست همانند عشق , امید, حقیقت و مهربانی!

نوه خردسال پرسید: یعنی در وجود من نیز دو گرگ می ستیزند؟ پیر پاسخ داد : آری فرزندم همیشه در جنگ هستند بدون درنگ!

کودک سرخپوست پرسید: و از دو گرگی که در وجود من همیشه در حال جنگیدن هستند کدام یک در پایان پیروز است؟

سرخپوست پیر لبخندی زد و گفت: آن گرگی که تو به آن غذا میدهی پیروز خواهد بود!