مشاوره!

 

مرد جوان بود اما قوز کرده! با خجالت از لای در به داخل اتاق خزید کتی کهنه و پر از خاک به تن داشت و دستان ترک خورده اش کیسه ای را میفشردند.

مرد آهسته در حالی که سعی میکرد لفظ قلم حرف بزند کنار میز آمد : خانم دکتر میدونین بچه اولمون بود ... خب زنم هم جوونه بچه که بزرگ نکرده بوده تا حالا...  دو ماهه بود ... زنم بچه رو پیچونده بوده لای پتو ... بچه ... به اینجا که رسید بغضش را به زور فرو داد.

دکتر از او خواست بنشیند اما او با حرکت سر دعوتش را رد کرد : بچه  نفسش میگیره و خفه میشه خانم دکتر! مرد جمله اش را زود تمام کرد و رفت سر بقیه ماجرا : خانم دکتر حالا مدتیه همش گریه میکنه خودش رو مقصر میدونه! خورد و خوراک نداره میگه بچه ام رو کشتم! آوردیمش خدمت شما که یک حرفی باهاش بزنین دارویی چیزی اگه لازم داره بنویسین . دست شما درد نکنه . خانم دکتر بهش بگین که ما میدونیم تقصیر نداشته . از شما بشنفه بیشتر قبول میکنه.

دکتر از روی صندلی برخواست : بله حتما حتما ! بیاریدش توی اتاق!

مرد لبخندی زد از اتاق بیرون رفت و لحظه ای بعد زن لاغر و زرد چهره ای با چادر مشکی داخل اتاق شد مرد جوان با لبخند به دکتر اشاره کرد ,بیرون اتاق ایستاد و در را بست.

زن زمین را نگاه میکرد آرام جلو آمد و روی صندلی نشست . نشستن که نه روی صندلی افتاد و دو دستی صورتش را پوشاند.

دکتر نشست و بعد از دقیقه ای به زن گفت : عزیزم شوهرت یک چیزهایی به من گفت اما خودت هر چی دلت میخواد بگو!

زن بدون اینکه دستانش را پایین بیاورد گفت : بچه رو کشتم خانم دکتر خودم کشتمش بچه رو . و هق هق گریه اش توی اتاق پیچید.

دکتر آرام و شمرده گفت : خب عزیزم چطور کشتیش؟! یادت میاد؟!

گریه زن قطع شد دستانش را پایین آورد به نقطه نا معلومی خیره شد و گفت : بالش رو گذاشتم روش خانم دکتر اونقدر نگه داشتم که دیگه تکون نخورد!

دکتر تعجبش را نشان نداد پرسید: چرا؟!

زن گفت : خانم دکتر بچه شوهرم نبود ! بچه فاسقم بود حرومزاده بود... و دوباره زیر گریه زد.

دکتر چیزی نگفت صبر کرد تا زن گریه هایش را تمام کند .

بعد از دقایقی زن دستانش را که دوباره روی صورتش گذاشته بود بالا برد روی پیشانی لغزاند تا به لابلای موهایش ! به زمین خیره شد و گفت : نادونی کردم خانم دکتر شوهرم تا شب سر کاره بنایی! عملگی ! شیطون گولم زد با جوون کفتر باز همسایمون رفت و آمد کردم !

شیطون گولم زد خانم دکتر

دکتر گفت : خب کار تو اشتباه بوده اما بچه چه گناهی داشت؟! مطمئنی که مال شوهرت نبوده؟!

زن اینبار توی چشمان دکتر خیره شد: اولش شکل شوهرم بود ولی کم کم شبیه اون جوونه داشت میشد هر روز شبیه تر میشد!

ترسیدم بقیه هم بفهمند ... بچه رو کشتم !!

دوباره گریه اش شروع شد.

توی سالن انتظار شوهر لبه صندلی نشسته بود و دستانش را روی زانو ها قرار داده بود و با منشی دکتر صحبت میکرد.

بعله خانم ! مادرش اینا روستامون هستن دختر جوون از صبح زود تا آخر شب توی یک اتاق اجاره ای دور خودش دور میزنه طفلک تجربه ای هم نداره بچه که تا بحال بزرگ نکرده بوده پیش میاد دیگه !این مدت که بچه تلف شده این طفلک هم داره خودش رو تلف میکنه!

خانم منشی سری تکان داد و گفت : حالا خانم دکتر باهاش صحبت میکنن به زودی خوب میشه!

مرد لبخندی زد نفس عمبقی کشید : انشاالله!

 

تا تو عاشقانه بودی!

تا تو عاشقانه بودی,شبِ من سحر نمیخواست
به ستاره دل نمیبست,از تو بیشتر نمیخواست
تا تو عاشقانه بودی,شاعرانه بود بودن
قهر بود غصه با تو,دور بود گریه از من
تا تو عاشقانه بودی,واژه باغی از ترانه
قصه قصه ی یه رنگی,شعر شعرِ عاشقانه
من به دنبالِ تو بودم,تو به فکرِ هم زبونی
من تمومِ بی قراری,تو تمومِ مهربونی
تو به اشک اجازه دادی,توی چشمِ من بشینه
تا غرورمو شکستم,گفتی عاشقی همینه
گفتی اما دل ندادی,گفتی اما دل نبستی
گفتی عاشقت نبودم,ساده بودی که شکستی
ساده بودم مثل آینه,تا تو عاشقانه بودی
فقط از تو مینوشتم,تا تو شاعرانه بودی 

حج!

توی یک روستا  پیر مرد از حج برگشته که دیگه حاج آقا صداش میزدند  گوشه اتاق ایستاده بود, عرقچین خیلی سفیدی به سر ماشین شده اش گذاشته و کت و شلوار نو یی که پوشیده بود به تنش زار میزد! با خوشحالی تعریف میکرد: تا شورطه روش رو اونور کرد یک مشت از خاکها برداشتم گذاشتم توی جیبم! اگه میدید با کابل میزد!

 پیرمرد خندید: به ما یک چیزی به عربی میگفتند! از روحانیه کاروان پرسیدیم معنیش چی میشه؟ گفت یعنی کافر!هه هه به ما شیعه ها میگن کافر !

حاجی پیر راست میگفت عربستانیها به ما ایرانیها میگن کافر ! با باتوم و کابل پیرمرد و پیرزنمون رو کنار بقیع کتک میزنند تا خاک تو جیباشون قایم نکنند! تو مسجدهاشون ایرانیها جرات ندارند مهر زیر پیشونیاشون بذارن!

این آقایون سمت راست عکس ایل و تبار آل سعود هستند یعنی پادشاه عربستان سعودی ! کشور بیابانی که شهر مکه اونجاست و مسجدالحرام که خانه کعبه در اونجا واقع شده در آن شهر قرار داره!

سال 2008 یعنی همین 1387 خودمون یک میلیون و نهصدو سی و هفت هزار ایرانی برای انواع حج ( عمره و تمتع ) به عربستان سعودی مشرف شده اند! و بابت این تشرف چهار میلیارد و هشتصدوهفتاد و نه میلیون دلار حدود 5 میلیارد دلار پول بردن عربستان سعودی!

پنج میلیارد دلار میشود پنج هزار میلیارد تومان! 

اون بچه های سمت چپ عکس بچه های ایرانی هستند خوشحالن از اینکه یکی داره ازشون عکس میگیره ! با پاهای لخت باید گالن گالن آب بیارن! تو خاک و خل بدوند و بازی کنند! با بد بختی درس بخونن و معلم بی حوصله اشون یا سرباز معلمه یا از این قراردادی هاست که اونقدر بهشون حقوق میدن که فقط علاف نباشند و به تنها چیزی که نمیتونن فکر کنند درس دادن به بچه هاست! اصلا میشه امتحانشون کرد از معلم و بچه ها با هم سئوال کنیم پنج هزار میلیارد تومان چند تا صفر داره؟!

داشتم از حاجیهامون میگفتم ! سال 1387 بیشترین زائران عربستان ایرانیها بودند! مقام اول! و بنا به اظهار مقامات دیپلماتیک ایران بیشترین توهین در همان سال به حاجیهای ایرانی شده! مقام اول در مورد توهین واقع شدن! آخه بنا بر فتوای بعضی علمایشان ایرانیهای شیعه کافر محسوب میشوند!

جالب بود برایم! سالها پول به حساب میریزیم بابا ننه و بابا بزرگ ننه بزرگ پیرمون رو راهی میکنیم زیر لگدهای شورطه های عربستانی تا فحش بخورند و کابل و باتوم کلی هم پول بدهند یک مشت خاک و چند متر چادر سیاه تبرک با خودشون بیارند ! پولها رو هم شاهزاده های عرب توی قمار خونه های موناکو خرج کنند و به ریشمون بخندند!

بچه چرا وایسادی برو آب بیار که الان تموم میشه !

 

بگذره فقط برای اینکه بگذره!

امروز یازدهم مرداده و من چند روزه که مطلب جدیدی توی وبلاگم نگذاشتم!  روزهایی داره سپری میشه! هوا بشدت گرمه! روزها رو میگذرونم که بگذره!فقط بگذره!

خیال کردین من مسافر کشم؟!

 

خب این دیگه عادی شده که تاکسی ها بدون مسافر توی شهر میچرخند ومعلوم نیست برای چی؟! و خرجشون رو از کجا در میارن!

زن مدتی  کنار خیابان ایستاده بود و تاکسیها با سرعت و فاصله ای زیاد از اوعبور میکردند ! گرما کلافه اش کرده بود , کم کم داشت دیرش میشد!

یک سواری از راه رسید که شخصی بود ! خب این دیگه خیلی عادی تر شده که همه مردم با خودرو شخصی مسافر کشی میکنند!

راننده پیش پای زن توقف کرد ! زن مقصدش را گفت و راننده سری به نشانه تایید تکان داد! مسافر دیگری توی خودرو نبود زن آهسته روی صندلی عقب نشست!

خودرو به راه افتاد چند متری رفته بود که صدای پخش موزیک خودرو آرام آرام بالا رفت!

اشکالی که نداره؟!

زن سرش را بالا آورد راننده توی آینه به او خیره شده بود و با لبخند این را میپرسید!

زن جوابی نداد و از شیشه به بیرون چشم دوخت!

هوا هم حسابی گرم شده!

صدای راننده بود . زن اینرا گذاشت به حساب اینکه راننده عادت دارد با خودش حرف بزند. و هیچ توجهی نکرد !

دقیقه ای گذشت!

با اجازتون!

دوباره صدای راننده بود!

اینبار زن نگاهی به جلوانداخت . راننده سیگاری گوشه لبش گذاشته بود و داشت روشنش میکرد!

هر چند از بو و دود سیگار خوشش نمی آمد اما میتوانست چند دقیقه دیگر را تحمل کند تا مقصد راهی نمانده بود! پس هیچ پاسخی نداد!

شاغلین؟!

باز هم راننده بود که همراه بیرون دادن دود سیگار از دماغش اینرا پرسیده بود اما پاسخی از زن نشنید!

پس دانشجویین!

راننده جواب خودش را داد! هر چند حدسش درست نبود!

به مقصد نزدیک شده بودند!

راننده پرسید منزلتونه؟ اینجا؟!

زن کلافه شده بود جواب داد : نه آقا ! چقدر سئوال میکنید حواستون به رانندگیتون باشه!

در حالیکه اخم کرده بود به آینه نگاه کرد : راننده داشت میخندید و به او خیره شده بود!

خب میخوام بدونم!

اینرا هم راننده پرسید.

زن اینبار با عصبانیت گفت: اینها ربطی به کار شما نداره !

تا مقصد زن چند صد متری بیشتر نمونده بود و میتوانست پیاده برود پس گفت : خیلی ممنون نگه دارید پیاده میشم! کرایه تون چقدر شد؟!

راننده همانطور که توی آینه به زن خیره شده بود گفت : کرایه لازم نیست خیال کرده بودین من مسافر کشم؟!

وقتی خودرو ایستاد زن پیاده شد بدون اینکه حرفی بزند!

راننده کمی جلو رفت و دوباره توقف کرد و بلند صدا زد: هی اقلا تشکر کن بی تربیت!

زن که داشت بطرف پیاده رو میرفت, برگشت کنار خودرو! کمی خم شد به راننده نگاهی انداخت و گفت : به خاطر اینکه من رو به مقصد رسوندین تشکر کنم یا به خاطر خیالی که درباره من داشتید؟! آقای محترم!

گمشو! راننده این را گفت , گاز داد و خودش لا به لای بقیه خودروها گم شد!

زن براه افتاد در حالیکه به دلیل این رفتار راننده (که دیگه اونهم برای زنهای شهرمون یعنی مادران و خواهرانمون عادی شده) فکر میکرد!