گاهی به سرم میزند ای کاش :
ای کاش خودم را جایی جا بگذارم و وقتی برگردم ببینم که نیستم !
جایی مثل: کنار ساحل دریایی گرم ,تنگ غروب , دلواپس شوم برای خودم که شاید صدای فریادم را که صدایم میزنم نشنوم در صدای امواج ! و ناگهان بایستم و نسیم گرم دریا را که آهسته از میان موهایم میگذرد احساس کنم و بیخیال خودم شوم ! بگذارم که بروم کمی دور شوم حتما باز خواهم گشت !
یا شاید توی یک جاده جنگلی بعد ناهار ,جا بمانم از خودم , ظهر یک روز تابستانی نه خیلی گرم!
ظهر باشد تا که تا غروب جنگل پیدایم کنم. شب جنگل وهم دارد !
یا یک صبح زود زود که ناشتا رفته باشم کوه ! زمستان باشد و سرد ! شاید هم همه جا پر برف موقع صبحانه کنار آتش چرتم ببرد !
رفته باشم جایی!
بیصدا باشد همه جا و من به انتظار خودم کنار آتش بنشینم تا ظهر یا حتی عصر و زمانیکه از آتش جز خاکستری نمانده برخیزم ! پیچ و تابی بدهم به خودم و نگاهی به اطراف بیندازم شاید از دور ببینم خودم را !
و شاید آنرا که فکر میکنم که منم !!
تقدیم به خودگمشده ام!
یک ملا و یک درویش که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر می کردند، سر راه خود دختری را دیدند در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد.. وقتی آن دو نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آن ها تقاضای کمک کرد. درویش بلا درنگ دخترک رابرداشت و ازرودخانه گذراند.
دخترک رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند. در همین هنگام ملا که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت:«دوست عزیز! ما نباید به جنس لطیف نزدیک شویم. تماس با جنس لطیف برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی.» درویش با خونسردی و با حالتی بی تفاوت جواب داد: « من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و رهایش نمی کنی.»
دوستت دارم نه به خاطر شخصیت تو , بلکه بخاطر شخصیتی که من در هنگام با تو بودن پیدا میکنم !