شهری که رنگ سپیده اش به سرخی غروب است
روزهایی که با دلشوره آغاز و با دل آشوبه پایان می یابد
آدمکهایی که همگی , با هم تنهایند .
لبخندهایی که اشکت را در می آورد و اشکهایی که به خنده ات می اندازند
دستهای سرد دراز شده به سویت دراندیشه ناخنک زدن به اندک گرمیه دلت !
نگاههای بغض آلودی که نفست را به شماره می اندازند !
به کجا چنین شتابانیم
از نیکی چه بد دیده بودیم؟!
جدایی نادر از سیمین یا بلعکس !
چیز مهمی نیست این جدایی
آنچه در این فیلم به نظر من رسید شرایطی بود که باعث شد همه در عین اینکه تقصیری نداشتند گناهکار باشند ! همه بدون اینکه بخواهند باید راست نمیگفتند ! شرایط غیر قابل گریز ! گاه خفقان آور ! همه در عین اینکه حق دارند حق هم ندارند ! فیلم ساده است ولی بسیار پیچیده !
بازیها روان و انگار زندگی است !
کارگردان چنان فیلم را در دست گرفته که حضورش حس نشود !
فیلمی که به چند بار دیدنش می ارزد ! همین !
سیمین ابتدای فیلم توی دادگاه خانواده به نادر میگه :" بابات آلزایمر داره حتی تو رو نمیشناسه " و نادر لبخند تلخی میزنه و میگه :" اما من که اون رو میشناسم " .این در حالیه که بابا سیمین رو میشناسه و به اسم صداش میزنه , دستش رو میگیره تا نگذاره اون بره . اما سیمین رفت چون خودش رو محق میدانست که باید اجازه داشته باشه از این مملکت بره ! نادر با غرور از او نخواست که بمونه ! اون فکر میکرد چون از پدر خودش نگهداری میکنه پس حق با اوست ! هر شخصیت فیلم خودش خودش رو قضاوت میکرد و به نفع خودش رای میداد.
واعظی پرسید از فرزند خویش، هیچ میدانی مسلمانی به چیست؟
صدق و بی آزاری و خدمت به خلق
هم عبادت،هم کلیدزندگیست
گفت: "زین معیار اندر شهرما،
یک مسلمان هست آن هم ارمنیست" !!
پروین اعتصامی