دانسته ام دیگر
که تو خواندن نمیدانی
تو حرفِ دلِ من را از نگاهم نمیخوانی
اما
همیشه میگویی بنویس
تو که خواندن نمیدانی
دیگر دانسته ام
حالم حالِ آن برگِ سرخی است که گویی هیچگاه سبز نبوده,
تنها مانده!
دلهره دارد که حسرتِ اولین و آخرین پریدن در آغوشِ نسیمِ غروبِ فردا بر دلش بماند
و باد پاییزی شب هنگام زیرِ گامهای ناشناسی مچاله اش کند !
بعدِ تب ,از تو پرسند یاران و آشنایان
آن دلسپرده رفته است یا مانده زیرِ باران؟
گویی که من بسوزم در مجمرِ فراغش
او مانده بی من , اما در بزمِ نارفیقان!
بعد مرگم مِـی کشان گویند در میخانه
ها
آن سیه مستی که
خم ها را تهی می کرد
کـــو ؟؟؟
رهی معیری