قانون جذب، در برابر افکار تو عکسالعمل نشان میدهد.
چه خوب، چه بد.
قانون جذب، صرفاً همان چیزی را که در ذهنت میگذرد به
سوی تو برمیگرداند.
وقتی تو حواست را متوجه چیزی میکنی - مهم نیست
که چه باشد - در واقع آن را به عالم هستی دعوت
میکنی.
قانون جذب مدام در حال فعالیت است، اما به همان
اندازه که فکر تو فعالیت میکند.
با تشکر از بهترین دوستم
توی جاده پشت فرمون ,با دوستم گپ میزدیم موضوع صحبت یادم نیست! اما خنده توش زیاد بود آهسته میرفتیم, عجله ای در کار نبود! باید شب میرسیدیم به جایی ! جاش هم مهم نیست!
مسیر سفر باحال بود هوا خوب,خنک و نیمه ابری !دنبال بهونه ای بودم تا کمی توقف کنم که یهو پیدا شد:
یک ماشین متوقف کنار جاده با کاپوت بالا زده و جوونی که معلوم بود حسابی حیرونه
گفتم : اونو ببین بریم کمکش؟
دوستم نگاهی به من کرد و شانه ای بالا انداخت که یعنی : آره بریم !
با سرعت کم از کنار ماشین کهنه جوون رد شدم و کمی بعد از اون ایستادم! ۵۰ متری اونطرفتر ماشین مدل بالایی ایستاده بود چند نفر سوارش بودند بلند بلند میخندیدند و حرف میزدند صدای موسیقی هم زیاد بود!
پیاده که شدم جوون کلافه به طرفم اومد پرسیدم :چی شده؟
گفت : یکدفعه صداش عوض شد و خاموش شد
ماشینش قدیمی بود و خب ظاهرا بهش فشار آورده بود !
دوستم که به موتور ماشین واردتره سر رسید تا نگاهی به ماشین بندازه
جوون کلافه بود بیشتر از اون که به خرابیه ماشین مربوط باشه !علتش رو فوری فهمیدم
دختری با کاپشن قرمز روی صندلی جلو نشسته بود درب سمت دختر جوون باز و او پاهاش رو روی زمین گذاشته بود! روی پاهاش کوله کوچکی بود که با تکانهای عصبی پاهای او تکان تکان میخورد!
جوون با نگاه اشاره ای به دخترک کرد و آهسته گفت : میخواد با اونها بره و به ماشین مدل بالا خیره شد !
زیر چشمی ماشینه رو پاییدم ۳ پسر و دو دختر سوارش بودند !
گفتم :اینکه اون تو جا نمیشه
جوون بی توجه به حرف من بطرف دختر کوله ای رفت .
با هم جر و بحث میکردند جوون حرفش این بود که خب با چه اطمینانی میخوای بری و دختر اصرار داشت که : رویا با اوناست رویا رو میشناسم تو یک پارتی دیدمش دختر خوبیه آخه اینجا خیلی گرمه الان حالم بهم میخوره ها
با خودم گفتم : هوا به این خوبی ! تازه چرا کاپشنش رو در نمیاره؟؟عجب بهانه تابلویی
دوستم روی موتور خم بود و بیچاره عملا با خودش حرف میزد : خیلی استارت زدی صبر کن سردتر بشه بنزین توی کاربوراتور هم بپره!خفه کرده! باهاش خوب تا کنی تا شهر میرسوندت سرش رو بالا آورد و به دو طرفش نگاه کرد هیچکی نبود برگشت پشت سر به من نگاه کرد و شانه بالا انداخت
من بطرف ماشین خودم میرفتم و نگاهم به پشت سر بطرف دوستم بود که دختر از کنارم گذشت!
کوله اش رو به دست گرفته و تند تند به سمت ماشین مدل بالا میرفت بدون اینکه پشت سرش رو نگاه کنه داد زد : بهت زنگ میزنم ! رسیدی خبر بده خببببببب!؟
دوباره به طرف ماشین جوون نگاه کردم دوستم مجدد داشت جوون رو راهنمایی میکرد : بذار سرد بشه بعد...
برای جوون دستی تکان دادم و توی ماشین خودمون نشستم تصویر جوون رو توی آینه دیدم که برام دست تکون داد دوستم بطرف ماشینمون می آمد کار راهنماییش تموم شده بود!
دختر کوله ای روی صندلی عقب ماشین مدل بالا نشست سرنشیتان سر و صدایی کردند و ماشین گرد و خاکی کرد و به سرعت دور شد!
توی آینه جوون هنوز روی موتور ماشینش خم بود!
دوستم گفت : چی شد؟!گفتم : هیچی!!
یکساعتی از توقفمان برای کمک به جوون قصه گذشته بود که ماشین مدل بالا رو دیدم ۱۰۰ متری از جاده بیرون رفته بود زیر درختها دختر و پسرها کنارش میرقصیدند ! دوستم متوجه اونها نشد و مشغول تعریف کردن خاطره جاده جنی اش بود ! توی آینه کاپشن قرمزی رو میدیدم که بالا و پایین میرفت!
خلاصه نزدیک ظهر بود که به پمپ بنزین رسیدیم !
گفتم :نماز و ناهار !!دوستم با تعجب نگاهم کرد . خندیدم که : نه بابا بنزین و توالت
بنزین زده بودیم منتظر دوستم بودم تا راه بیفتیم که ماشین مدل بالا با سرعت از جاده گذشت سرنشینانش همچنان مشغول خوشی و سر و صدا بودند فندک رو جلو آوردم که سیگارم رو روشن کنم! دوستم از دور به تابلو کشیدن سیگار اکیدا ممنوع اشاره میکرد و میخندید!
فندک رو توی جیبم گذاشتم
وقتی چند صد متری از پمپ بنزین دور شدیم دوستم دستانش رو به هم مالید: کو این فندکت؟؟ یک سیگاری آتیش کنیم!فندک رو آروم روی داشبورد گذاشتم و به سیگاری که هنوز خاموش گوشه لبم بود اشاره کردم
خلاصه !چند تایی خاطره دیگه که برای هم تعریف کردیم به یک رستوران بین راهی رسیدیم:
جلوی رستوران ایستادم خواستم از ماشین پیاده بشم که از جاده فرعی کنار رستوران همون ماشین مدل بالای کذایی به داخل جاده پیچید و آهسته جلو آمد و ایستاد دختر کوله ای بدون کوله اش از ماشین پیاده شد و پسری که کنارش نشسته بود درب رو بست و ماشین حرکت کرد دختر چند قدمی دوید از شیشه ماشین مدل بالا کوله اش بیرون افتادماشین مدل بالا به سرعت دور شد در حالیکه دختر داشت خاکها رو از کوله اش تمیز میکرد
به دوستم نگاه کردم که داشت دو تا یکی از پله های رستوران بال میرفت ! باز میخواست زودتر بره و پول غذا رو حساب کنه ادای همیشگیش اینه
غذای خوبی بود جای شما خالییکساعتی توی رستوران بودیم اگه روی در و دیوار رو از تابلوی سیگار کشیدن ممنوع پر نکرده بودند بیشتر هم می موندیم
در حالیکه از پله های رستوران پایین می آمدیم به خلال دندانی که توی دستم بود خیره شده بودم و با خودم فکر میکردم اینا رو چجوری میسازن؟ جدی جدی یعنی دونه دونه خراطیشون میکنند؟
به طرف ماشین میرفتم که دیدم دوستم کنار جاده مشغول صحبت با جوون قصه مونه :
دوستم میگفت: اذیتت که نکرد؟ خفه کرده بود رسیدی به مکانیک نشونش بده و جوون در حالیکه لبخند میزد برای من دستی بلند کرد و به دوستم گفت : ممنون داداش قربون دستت یواش میرم رسیدم حتمی میبرمش یک سرویس اساسی بشه !
دوستم و جوون دست هم رو فشردند .
کاپوت ماشین کهنه جوون بالا بود در کنار ماشین دختر با کاپشن قرمزش ایستاده بود و خودش رو تکون میداد و کوله اش هم مسیری نیم دایره ای رو دور کمر او طی میکرد بلند بلند با لحن کودکانه ای به جوون میگفت : پسرای خوبی نبودن نمیدونستم رویا با همچین کسانی دوسته !از صبح اینجا منتظرتم! زود رسیدیم ! تو خیلی یواش اومدی؟؟کی راه می افتیم؟!
پسر اما توجهی به او نداشت!
ما راه افتادیم !
هنوز نیم ساعت نشده بود که چرتمان گرفت پیشنهاد دوستم این بود: یک جا که ۴ تا درخت باشه نگه دار یک چرتی بزنیم البته من که یواشکی کمی چرت زده بودم
دیگه عصر شده بودو باید راه می افتادیم به ماشین تکیه داده بودم تا دوستم که برای کاری پشت بوته ها رفته بود برگرده که جوون آهسته با ماشین کهنه اش از جاده گذشت بوقی زد و دست بلند کرد. تنها بود!
توی جیبم دنبال فندک گشتم نبود !
اینجاست ! صدای دوستم بود که با سیگار آتیش کرده به طرفم می آمد : الان حال میده
با خودم فکر کردم امروز چقدر ما این جوون رو دیدیم !!
ما همیشه صداهای بلند را می شنویم، پررنگ ها را می بینیم، سخت ها را می خواهیم. غافل از اینکه خوبها آسان می آیند، بی رنگ و ریا می مانند و بی صدا می روند
اسم این عکس رو رویش گذاشتم گیاه سبزی که از محل انفجار روییده شاید هم رویش آن چیزی مثل انفجار بوده مهم اینه که تونسته سبز بشه
بعضی سوختن ها جوری هستند که تو امروز میسوزی، اما فردا ست که دردش را حس میکنی
داستان کیفیت زندگی و" رشد" آدمها در مملکتهایی که "جهان سوم " نامیده میشوند، مثل همین جور سوختن هاست ....
از هردوره زندگیت که میگذری، میسوزی و در دوره بعد دردش را میفهمی...
شادی ها و دغدغه های کودکی ما :
در همان گوشه دنیا که "جهان سوم "نامیده میشود، شادی های کودکی ما درجه سه است ، ولی دغدغه های ما جدی و درجه یک...
شادی کودکیمان این است که کلکسیون " پوست آدامس" جمع کنیم... یا با کاشیهای کوچک یه جورایی قمار بزنیم
یا بگردیم و چرخ دوچرخه ای بدون تیوب و لاستیک پیدا کنیم و با چوبی آن را برانیم...
توپ پلاستیکی دو پوسته ای داشته باشیم و با آجر، دروازه درست کنیم و درکوچه ها فوتبال بازی کنیم...
اما دغدغه هایمان ترسناک تر بود...
اینکه نکند موشکی یا بمبی، فردا صبح را از تقویم زندگی ات خط بزند ...
اینکه نکند "دفاعی مقدس"، منجر به مرگ نامقدس تو بشود یا تو را یتیم کند....
از وبا میترسیدیم
ایدز تازه آمده بود و مرض اعیانهای خارج رفته بود
مدرسه، دغدغه ما بود...
خودکار بین انگشتان دستمان که شاید تلافی حرفهای دیروز صاحبخانه به معلممان بود.....
تکلیفهای زیاد عید که گویی معلم هنوز دق دلی اش خالی نشده و تو سیزده به در نرفته پای تلویزیون یک چشمت به کارتون رابین هود است و یک چشم به تکالیف عید
یا کتابهایی که پنجاه سال بود بابا در آنها آب و انارمیداد و نقاشیهایی که شکل هیچ کس نبود...
شادی ها و دغدغه های نوجوانی ما :
دوره ای که ذاتا بحرانی است و بحران " جهان سومی" بودن ما هم به آن اضافه میشد...
در آین دوره، شادیهایمان جنس " ممنوعی" دارند...
اینکه موقتی عاشق شوی...
دوست داشتن را امتحان کنی...
اینکه لبت را با لبی آشنا کنی....
اما همه این شادی ها را در ذهنمان برگزار میکردیم...
در خیالمان عاشق میشویم...میبوسیم....
کلا زندگی یک نفره ای داریم با فکری دو نفره ....
این میشد که یاد بگیریم "جهان سومی" شادی کنیم..
به جای اینکه دست در دست دخترک بگذاریم،او را....
با او قدم نزنیم و فقط دنبالش کنیم... یکی از روشهای وقت گذرانی دنبال دختر افتادن بود
یا اینکه نگوییم "دوستت دارم"
در عوض دغدغه هایمان بازهم جدی هستند...
اینکه از امروز که 15 سال داری، باید مثل یک مرتاض روی کتابهای میخی مدرسه ات دراز بکشی و تا بیست و چهار سالگی همانجا بمانی.....
بترسی از این که قرار است چند صفحه پر از سوالات "چهار گزینه ای " ، آینده تو ، شغل تو ، همسر تو و لقب تو را تعیین کند...
تو فقط سه ساعت برای همه اینها فرصت داری...
شادی ها و دغدغه های جوانی ما:
شادی ها کمرنگ تر میشود و دغدغه ها پررنگ تر...
شاید هم این باشد که شادی هایت هم، شکل دغدغه به خودشان میگیرند..
مثلا شادی تو این است که روزی خانه و ماشین میخری ...
اما رسیدن به این شادی ها برایت دغدغه میشود....
رسیدن به آنها برای تو هدف میشود...
هدفی که حتما باید "جهان سومی" باشی که آنرا داشته باشی ...
و هیج جای دیگربرای کسی هدف نیستند...
بعضی از شادی هایت غیر انسانی میشود...
با پول شهوتت را میخری و انسانیتت را میفروشی عزت نفست را هم...
با گردی سفید مست میشوی نه با شراب...
با دود دغدغه هایت را کمرنگتر میکنی و غبار آلود...
اگر جهان سومی باشی، استاندارد و مقیاس های تمام اجزای زندگی تو ،
جهان سومی میشود...
اینکه در سال چند بار لبخند میزنی....
در روز چند بار گریه میکنی...
راهی که تو را به بهشت و جهنم میرساند...
و حتی جنس خدای تو هم جهان سومیست .....
دراین دنیای عجیب، دیدن دست برهنه یک زن هم میتواند براحتی تو را
خطاکار کند وقلبت را به تپش وادارد....
در این دنیا "سلام " به غریبه و بی دلیل، نشانه دیوانگیست...
لبخند بی جای زن هم دلیل فاحشگی اوست ...
در این جهان سوم ، کسی را نداری که به تو بگوید چقدر مسواک و خمیردندان، واکسن، بوسیدن، خندیدن، رقصیدن خوب هستند...
اینکه آینده خوب را خودت باید رقم بزنی و کسی قرار نیست برای این کار به تو کمک بکند.....
اینکه همیشه جهان اول ، طاعون جهان سوم نیست ...
گاهی فکر میکنی که به سرزمین جهان اولی ها مهاجرت کنی تا از جهان
سومی بود ن رها شوی...
اما میفهمی که با مهاجرتت شادی ها، دغدغه ها، جهان بینی، خدا و معیارهایت هم با تو سفر میکنند....
گاهی میمانی که این جهان سوم است که کیفیت تو را تعیین میکند یا اینکه "تو"جهان سوم را درست میکنی؟
این مطلب نوشته ای اینتر نتی بود که تغییراتی جزیی در اون دادم نویسنده اش رو نمیشناسم اما دغدغه های او همیشه دغدغه های من نیز بوده است