امشب نشستم و سوژه جدیدم رو به شکل یک داستان کوتاه نوشتم !
همینجا توی باکس بلاگ اسکای اما منتشر نشد و خود به خود حذف شد بارها با خودم فکر کرده بودم که یک جای دیگه تایپ کنم و بعد اینجا بیارم اما باز هم همینجا تایپ کردم !
خلاصه این شد که بعد از یکساعت و نیم نوشتن ! الان هیچی ندارم !
اگه عمری بود بعد ها مینویسم موضوع جالبی بود !
باشه قبول: هر کی تو بازی عشق جر زد
برای همیشه جریمه شود به ایستادن یک پایی
کنار دیوار خاطرات
خب دیگه مادرا اینطوری هستن دوست دارن پسرشون رو زن بدن و عروس داشته باشن نوه هاشون رو بغل بگیرن و قربون صدقه برن . مثل مادر بزرگای سی چهل سال قبل ! وقتی مادرامون خودشون عروس شده بودن!
اما حالا که سی چهل سال قبل نیست ولی کو گوش شنوا!
مادر خودش بریده و دوخته اول توی آشناها پرس و جو کرده و بالاخره یک خونواده ای رو پیدا کرده که یک دختر خانم دارن . مادر میگه از همه نظر خوبه یعنی خونواده خوبی داره آبرومندند
خود دختر هم درس خونده و لیسانسش رو گرفته یعنی همه خونوادشون با سواد هستند و تحصیلات دانشگاهی دارن اینطور که میگه مورد مناسبیه واسه اینکه عروس خونواده ما بشه!
پسر به اینجای حرفش که رسید نگاهش رو از فنجون چایی که هنوز بخار ازش بلند میشد گرفت و به صورت دختر نگاه کرد . دختر آروم به قلیون پک میزد و به نقطه نامعلومی خیره بود پسر هیچ چیزی رو نتونست از چهره دختر بخونه پس ادامه داد: اگه بگم نه مادر ناراحت میشه !پس میرم !!مطمئنم با اون دختر تفاهم ندارم
نمیشناسمش! من با کسی که نمیشناسمش چه حرفی دارم بزنم؟! تفاهمی ندارم ! فقط به این خاطر میرم که خونواده اش گفتند باید باشم!
نگاه دختر هنوز به رو به رو بود و آهسته به قلیون پک میزد باز هم هیچی نگفت!!
پسر فنجون چایی رو برداشت و جرعه ای نوشید . تصمیم گرفت سکوت کار خودش رو بکنه!
نگاهش ناخواسته به تخت مجاورشون افتاد که پسری روی سینی که جلوش قرار داشت قوز کرده بود روبه روی پسر قوز کرده دختری با شال قهوه ای نشسته بود و حرف میزد: بابا گفته فردا بیان! میدونی مامان عجله داره !میگه دختر آخرش باید بره خونه بخت و درس خوندن تا همین لیسانس بسه !! مامان میگه دوره اونا دخترا دیپلم به زور میگرفتن و فوری عروس میشدند ! نظر مامان هم تغییر نمیکنه خب چرا بحث کنم فردا میگم صحبت کردیم و تفاهم نداریم من فکرش رو هم نمیکنم با پسری که نمیشناسمش ازدواج کنم . دختر به اینجای حرفش که رسید نگاهش رو که روی موهای پسر قوز کرده بازی میکرد لحظه ای بالا آورد و مستقیم توی چشم پسر قصه ما نگاه کرد و فوری نگاهش رو دزدید!
پسر با خودش گفت : امروز انگار بحث روز این سفره خانه سنتی خواستگاریه!
دسته گل زیبایی که آورده بودند روی میز بود و مادرها و پدرها بعد از کمی صحبت و تعارف به این نتیجه رسیدند که عروس خانم چایی بیاره و مادر دختر خانم با صدای بلند از دختر خواست که: چایی رو بیار عزیزم!
پسر کمی دست و پاش رو گم کرده بود هر چند میدونست برای بازی در نمایش خودش به اونجا اومده اما باز هم دستپاچه بود! وفتی سینی نقره ای رو با استکانهای سرخرنگ چایی جلوی خودش دید ناخودآگاه سرش رو بالا آورد و به صورت دختر خانمی که خم شده بود و چایی تعارف میکرد نگاه کرد!!
دختر و پسر هر دو مکث کردند ! جا خوردند ! پسر خیلی زود دختر خانم رو شناخته بود ! همون بود که شب قبل شال قهوه ای داشت و ...
با لبخند چایی رو برداشت ! دختر هم لبخندی زد ! هر دو به خوبی میدانستند که با هم هیچ تفاهمی ندارند و برای اینکه به خانواده هاشون بگن که با هم تفاهم ندارند بی هیچ حرفی به تفاهم رسیدند
روزی قرار شد همه یکسان باشند !
چه چیز یکسانی را نا شدنی میکرد؟!
غرور!
پس قرار شد همه سر بر خاک گذارند! تا غرور بشکند!
گذاشتند
چندی گذشت:
سر بر خاک نهادن دلیلش یکسان شدن بود
یکسان شدن فراموش شد!
سر بر خاک گذاردن هدف شد!
آنقدر سر به خاک گذاردند تا اثرش ماند بر پیشانی!
ماندن اثر دلیل شد!
اثر نشان شد!
نشان مایه غرور شد!
آنچه هدفش شکستن غرور بود غرور ساز شد!