روحم آزرده مرا وسوسه بیهوده مکن..دگر این لحظه همه پاک من آلوده مکن..یاری ام کن...یاری ام کن که رود از یادم غم دیرینه این خاطره ها..شوق پرواز سرا پای مرا میکشد تا پس این پنجره ها...پیش رویم بگشا پنجره ای تا از آن پنجره پرواز کنم روحم از قید تن آسوده شود مستی دیگری اغاز کنم ...
ممنون از دوست خوبم به خاطر متن زیباش امیدوارم ما رو هم دعا کنه موقع پرواز
این عکس رو در یک ایمیل دیدم بدون اسم عکاس بود لحظه ای آدم رو به فکر وادار میکنه اینکه این حلزونها کجا میرن؟ با هم چه نسبتی دارن؟ هدفشون چیه؟ اون ۲ تا چرا دنبال این یکی راه افتادن؟ اصلا به چیزی فکر میکنن؟ مغز دارن؟ تا کجا رو میبینن؟ چه رنگی میبینن؟ آیا سالم از این مسیر عبور میکنن؟ و و و ...
ضیافتهای عاشق را خوشا بخشش خوشا ایثار
خوشا پیدا شدن در عشق برای گم شدن در یار
چه دریایی میان ماست خوشا دیدار ما در خواب
چه امیدی به این ساحل خوشا فریاد زیر آب
خوشا عشق و خوشا خون جگر خوردن
خوشا مردن خوشا از عاشقی مردن
اگر خوابم اگر بیدار اگر مستم اگر هشیار
مرا یارای بودن نیست تو یاری کن مرا ای یار
تو ای خاتون خواب من، من تن خسته را دریاب
مرا همخانه کن تا صبح نوازش کن مرا تا خواب
همیشه خواب تو دیدن دلیل بودن من بود
چراغ راه بیداری اگر بود از تو روشن بود
ضیافتهای عاشق را خوشا بخشش خوشا ایثار
خوشا پیدا شدن در عشق برای گم شدن در یار
نه از دور و نه از نزدیک تو از خواب آمدی ای عشق
خوشا خودسوزی عاشق مرا آتش زدی ای عشق
خوشا عشق خوشا خون جگر خوردن
خوشا مردن خوشا از عاشقی مردن
ترانه ایست که داریوش اقبالی ۳۴ سال پیش برای فیلمی به همین نام خواند ترانه سرا ایرج جنتی عطایی و آهنگسازش زنده یاد بابک بیات بودند داریوش خودش هم در این فیلم بازی کرده که کارگردانش سیروس الوندبوده است.
میگن یه زمانی اون قدیمها وقتی که پیغمبر زیاد بوده روی زمین خدا یکی از پیغمبرا تو سرزمینشون ۲ تا همشهری داشتن که این دو تا به قول حالایی ها حسابی با هم کل کل داشتند خلاصه آقای پیغمبر بعد از هماهنگی با خداشون میره سراغ یکی از این دو نفر که جوونتر بوده و بهش میگه بیا یک آرزو کن که هر چی بخوای خدا بهت میده !
جوون کل کلیه نیشش باز میشه و تا میاد آرزوش رو بگه پیغمبره میزنه تو برجکش که: البته هر چی به تو داده بشه دو برابر اون رو میدن به این همسایه پیرت که باهاش کل کل داری
جوونه میره تو فکرپیغمبره هم خوشحال از اینکه اینجوری میونه اونا خوب میشه منتظر آرزوی جوونه بوده
جوون هم بعد لحظه ای فکر میگه: خب پس یک چشم من رو کور کنین!!
پیغمبره رو میگی:
دکتر مطهری در کتاب حق و باطل خودش میگوید:
از کودکی همیشه این سوال برایم مطرح بود که :
چرا قطار تا وقتی ایستاده است کسی به او سنگ نمیزند...
اما وقتی قطار به راه افتاد سنگباران میشود...
این معما برایم بود تا وقتی که بزرگ شدم و وارد اجتماع شدم دیدم این قانون کلی زندگی ما ایرانیان است که هر کسی و هر چیزی تا وقتی که ساکن است مورد احترام است .
تا ساکت است مورد تعظیم و تمجید است
اما همینکه به راه افتاد و یک قدم برداشت نه تنها کسی کمکش نمیکند ، بلکه سنگ است که بطرف او پرتاب میشود
و این نشانه یک جامعه مرده است ولی یک جامعه زنده فقط برای کسانی احترام قائل است که :
متکلم هستند نه ساکت ، متحرکند نه ساکن ، باخبرترند نه بیخبرتر.