پشیمان از آدم بودن!

وقتی پشیمانی از آنچه هستی

و رشک میبری به آنانکه هر چیزند جز آدمی !

شایدآسوده شوی آنگاه که با فریادی هر چند بی صدا روحت را از کالبدِ تنگِ سینه رها کنی

و خودت را بر بلندای صخره ای سترگ در شامگاهی پاییزی بر چهره بادِ گرمِ دریا بپاشی !


خلسه شناور!

فکرش رو بکن اینجا باشی آروم بری پایین و یک موسیقیِ زیبا (ترجیحا پیانو) گوش بدی!


چشمه!

همیشه زیباترین چشمه ها از دلِ سخت ترین صخره ها میجوشند!


یخ زده!

سخت است سرد بودن
سنگین بودن
اینکه احساس کنی خونت یخ زده است !
اینکه گردشِ خشنش را در رگهایت حس کنی و بچشی طعمِ دردِ سوزناکِ عبورِ قندیلهای روان در مویرگهایت را !
و نفسی که در سینه ات باقی نگه داشته اند ! چرا ؟! نمیدانی!
نفسی که آهسته آهسته خفه ات میکند !
صدای زنگداری که گوشهایت را می آزارد چنانکه گویی هر "آن" پرده گوشت را خواهد درید!
چشمهایت را میبندی شاید نبینی شاید هم ,تا نبینی !
هنوز از بوی عفنِ نفسهای پوسیده راهِ گریزی نیست!
و تو انتظار میکشی لحظه ای را که رگهایت بترکند ! لخته ها بیرون ریزند و ناگاه خونت بجوشد: گرم ! وجاری شود !
لبهای دوخته ات با فریادی لبخند زنند و نفست !
نفست آهسته بیرون تراود و لختی سکوت !
صدای قلبت
آنگاه پرندگان !خش خش برگها ! زوزه دوردستِ باد ! خوردنِ دانه های ریزِ برف به شانه هایت !شاید هم حسِ گوارای یک آفتابِ ولرمِ پاییزی !
و مشامت که عطرِ دودِ آتشَکی در دوردست را میچشد و مزمزه میکند!
و دستی که در جیب صبورانه مشت میشود تا خالی را درک کند !
و این را که "جایش خالیست"!