گرمیِ نرمِ گونه ای آشنا روی پلکِ لرزان و مژگانِ خیس !
مهتابِ خنک از پسِ پرده رقصان !
هُرمِ نفسی آرام رویِ شانه !
لرزشی اندک,
و شاید زمزمه ای !
درگاهِ پرگرفتن سویِ رویایی گوارا که بی پایانی اش آرزوی توست !
اینجا
این صخره سنگی که سایه افکنده بر دنیا
منم !
بیصدا
سر به فلک کشیده و بی اعتنا
سخت ومغرور
آبشاری که از فرازِ کوه جاریست
سرچشمه اش کجاست؟
کسی باور نمیکند این چشمه روزی چشم بوده است
چشمی که سنگ شد و همیشه جوشید
خنکایِ آن از دلِ سرد این کوه است
آری دلِ سرد !
باز هم ,
دل آسمان شکست ,
با فریادی رعد آسا ,
و گریست ,
چه گریستنی !
گویی غصه سالها و سالها را میگرید , این نازک دل که همین دیروز باریده بود؟ !