روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید
که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است.
شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد…
شاگرد لب به سخن گشود و از بیوفایی یار صحبت کرد
و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده
و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است !
شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خودحفظ کرده بود
و بارفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می کند
باید برای همیشه باعشقش خداحافظی کند.
شیوانا با تبسم گفت :
اما عشق تو به دخترک چه ربطی به دخترک دارد!؟
شاگرد با حیرت گفت:
ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان هم در وجود من نبود!؟
شیوانا با لبخند گفت:
چه کسی چنین گفته است؟! تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی
و به همین دلیل آتش عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است.
این ربطی به دخترک ندارد. هرکس دیگر هم جای دختر بود
تو این آتش عشق را به سمت او می فرستادی.
بگذار دخترک برود! این عشق را به سوی دختر دیگری بفرست.
مهم این است که شعله این عشق را در دلت خاموش نکنی .
معشوق فرقی نمی کند چه کسی باشد!
دخترک اگررفت با رفتنش پیغام داد که لیاقت این آتش ارزشمند را ندارد.
چه بهتر!
بگذار او برود تا صاحب واقعی این شور و هیجان
فرصت جلوه گری و ظهور پیدا کند! به همین سادگی!
(استکانش را آهسته پر کردم ؛ اوکه به میز خیره بود آهسته گفت : )
حکایت حکایت ریگه و دندون ! وقتی زد و تاج دندونتُ از ریخ(ت) انداخ(ت) اگه بعدش طلاشم بگیره باز اون دندون دندون بشو نیس(ت) یعنی دیگه باهاش اونجوری که باهاس حال نمیکنی! اینو گفتم که بدونی و بیخود خودت و تو دردسر نندازی ...
(جرعه ای از استکانش را نوشید و ادامه داد :)
وقتی پروندی با(ها)س بپری !...
( نگاهش را به میز دوخت در حالیکه استکان را آرام با دو انگشتش میچرخاند )
مث(ل) نیش تیزی که اگه زدی زدیش دیگه ! نه خطشُ میشه پاک کنی و نه خاطره اشُ ! پَ(س) نخواه که ماسمالیش کنی ! واسه اینکه اونجوری زدی و جِستی اینجوری میفهمن اونقذه که جبروت داشتی دل ن(دا)شتی!...
(استکان را بالا برد ,لاجرعه سر کشیدو آرام روی میز گذاشت)
کوروش بزرگ: این زمین که اینک برآن گام می نهی و زندگی میکنی خدای بزرگ همزمان با افرینش هستی آفرید. پیش از تو بسیاری بر این خاک زیسته اند و انگاه رفته اند,پس بدان:که نه نخستینی و نه واپسین و نه ماندگاری بر این زمین...
خواجه نصیر الدین " دانشمند یگانهی روزگار در بغداد مرا درسی آموخت که همهی درس بزرگان در همهی زندگانیم برابر آن حقیر مینماید و آن این است:
در بغداد هر روز بسیار خبرها میرسید
از دزدی، قتل و تجاوز به زنان در بلاد مسلمانان که همه از جانب مسلمانان بود. روزی
خواجه نصیرالدین مرا گفت میدانی از بهر چیست که جماعت مسلمان از هر جماعت دیگر
بیشتر گنه میکنند با آنکه دین خود را بسیار اخلاقی و بزرگمنش میدانند؟
من بدو گفتم: بزرگوارا همانا من شاگرد
توام و بسیار شادمان خواهم شد اگر ندانستهای را بدانم.
خواجه نصیر الدین فرمود:
ای شیخ! تو کوششها در دین مبین کردهای؛
و اصول اخلاق محمد که سلام خدا بر او باد را میدانی؛ و همانا محمد و جانشینانش
بسیار از اخلاق گفتهاند و از بامداد تا شبانگاه راه بر او شناسانده شده است.
اما چه سری است که هیچ کدام از ایشان
ذرهای بر اخلاق نیستند و بیاخلاق ترین مردمانند! و آنکه اخلاق دارد، "نه از
مسلمانیاش که از وجدان بیدار او است"!
من بسیار سفرها کردهام و از شرق تا
غرب عالم، دینها و آیینها دیدهام. از "غوتمه ( بودا ) "در خاورزمین
تا "مانی ایرانی" در باختر زمین که همانا پیروانشان چه نیکو میزیند و
هرگز بر دشمنی و عداوت نیستند.
آنها هرگز چون مسلمانان در اخلاقشان
فرع و اصل نیست و تنها بنیان اخلاق را خودشناسی میدانند؛ و معتقدند آنکه خود
بشناسد، وجدان خود را بیدار کرده و نیازی به جزئیات اخلاقی همچون مسلمانان ندارد.
اما عیب اخلاق مسلمانی چیست ای شیخ؟!
در اخلاق مسلمانی هر گاه به تو فرمانی
می دهند , آن فرمان " اما " و " اگر " دارد .
در اسلام تو را می گویند :
دروغ نگو ... اما دروغ به دشمنان
اسلام را باکی نیست.
غیبت مکن ... اما غیبت انسان بدکار را
باکی نیست.
قتل مکن ... اما قتل نامسلمان را باکی
نیست.
تجاوز مکن ... اما تجاوز به نامسلمان
را باکی نیست.
و این " اماها " مسلمانان
را گمراه کرده و هر مسلمانی به گمان خود دیگری را نابکار و نامسلمان میداند و
اجازه هر پستی را به خود میدهد و خدا را نیز از خود راضی و شادمان میبیند.
و راز نابخردی و پستی مسلمانان در
همین است ای شیخ مومن
....
اسرار اللطیفه