آسفالت !

از خانه قدیمی چیزی جز تکه زمینی خاکی باقی نمانده و در گوشه آن گودالی است , آثار ضربی ها یاد آور اینست که آنجا در زمانی دور زیر زمینیِ کوچکی بوده است !

یاد روزی افتادم که ظرفی غذا برای "فاطمه خانم" آنجا بردم ! "فاطمه خانم" پیرزنی بود نابینا که با شوهرش "اوستا مَمَد" آنجا زندگی میکردند یک زیر زمین بسیار کوچک و تاریک وقتی صدایش زدم کورمال کورمال از تاریکی بیرون آمد و با دستان لرزانش ظرف را گرفت و با صدایی خفه "دعایم " کرد و من دوان دوان از آنجا گریختم ! توی دلم میگفتم خب او نابیناست و به آن تاریکی عادت دارد اما "اوستا مَمَد" چی؟! او که بیناست !

"اوستا مَمَد" نقاش ساختمان بود ؛ معتاد هم بود , "فاطمه خانم" زنش هم معتاد بود ؛ بچه ای نداشتند ! در همان افکار کودکی ام گاهی با خودم میگفتم : خب اینها برای چی و به چه امیدی زنده اند؟!  بعدها نمیدانم  دانشجو بودم یا سرباز که بعد از مدتی به خانه برگشته بودم و یکی از اخبار مرگ "اوستا مَمَد" بود !که همسایه ها به خاک سپرده بودندش و مراسم کوچکی هم برایش برگزار کرده بودند و بعد از آن چند سالی "فاطمه خانم" تنها زندگی میکرد با کمک اهالیِ محل ! و عاقبت یکروز او هم مرد ! اینبار هم من نبودم و نمیدانم کجا مرد؟! توی همان زیر زمینیِ نمور یا نه؟!

مدتها بعد روزی صحبت "اوستا مَمَد"  و "فاطمه خانم" پیش آمد و کسی داستان زندگی آنها را گفت که ما نمیدانستیم : اینکه "فاطمه خانم " شوهری داشته و بچه هایی و "اوستا مَمَد" هم زنی و فرزندی و در شهر کوچکی زندگی میکرده اند و روزی این دو عاشق هم میشوند و هر کدام خانواده خود را رها کرده و جدا میشوند و ازدواج میکنند و برای گریز از حرف مردم به مشهد می آیند و بعد از مدتی ناگهان آبله همه گیر میشود و "فاطمه خانم" را بیمار و آبله رو و نابینا میکند! "اوستامَمَد " اینبار احساس میکند که این نتیجه ظلمی بوده که او و "فاطمه خانم" در حق خانواده هایشان کرده بودند پس "فاطمه خانم" را رها نمیکند و با او میماند تا آخر عمر !

آنکسی که این را تعریف میکرد آخر داستان آهی کشید و گفت : از مکافاتِ عمل غافل مشو گندم از گندم بروید جو ز جو!

و حالا اگر کمی دیگر خاک بریزند گودال کاملا پوشانیده میشود , بعد هم کمی شن میریزند و  آسفالت تمام خاطرات آنها را کاملا محو میکند ! همین و تمام !

کاش حقیقت داشت!

...

تصور کن برنده یک مسابقه شدی و جایزه ات اینه که بانک هرروز صبح یک حساب برات باز می کنه و توش هشتادوشش هزاروچهارصد دلار پول می گذاره ولی دوتا شرط داره. یکی اینکه همه پول را باید تا شب خرج کنی، وگرنه هرچی اضافه بیاد ازت پس می گیرند, نمی تونی تقلب کنی و یا اضافهٔ پول را به حساب دیگه ای منتقل کنی. هرروز صبح بانک برات یک حساب جدید با همون موجودی باز می کنه. شرط بعدی اینه که بانک می تونه هروقت بخواد بدون اطلاع قبلی حسابو ببنده و بگه جایزه  تموم شد. حالا بگو چه طوری عمل می کنی؟ 

او زمان زیادی برای پاسخ به این سوال نیاز نداشت و خیلی سریع  ...

«همه ما این حساب جادویی را در اختیار داریم: زمان! این حساب با ثانیه ها پر می شه,هرروزکه از خواب بیدار میشیم هشتادوشش هزارو چهارصد ثانیه به ما جایزه میدن و شب که می خوابیم مقداری را که مصرف نکردیم نمیتونیم به روز بعد منتقل کنیم. لحظه هایی که زندگی نکردیم از دستمون رفته. دیروز ناپدید شده. هرروز صبح جادو می شه و هشتادوشش هزاروچهارصد ثانیه به ما میدن. یادت باشه که من و تو فعلا از این نعمت برخورداریم ولی بانک می تونه هروقت بخواد حسابو بدون اطلاع قبلی ببنده. ما به جای استفاده از موجودیمون نشستیم بحث و جدل می کنیم و غصه می خوریم. بیا از زمانی که برامون باقی مونده لذت ببریم.»


بخشی از کتاب کاش حقیقت داشت اثر مارک لوی

موقع خسته شدن!


موقع خسته شدن به دو چیز فکر کنید
اول: آنهایی که منتظر شکست شما هستند تا “به شما ” بخندند!
دوم:  آنهایی که منتظر پیروزی شما هستند تا “با شما ” بخندند!

هفت سین

همراه هم بودیم و تو دلخسته بودی از همه !

گفتی که این دنیای نو خیلی غریب و در همِ !

گفتم برام حرفی بزن حرفی که دنیام تازه شِ !

رخت غزل روی تن روزای من اندازه شِ !

رخت غزل روی تن روزای من اندازه شِ !

...

گفتی اگه شعرای من تو خاطرت مونده بمون !

گفتم اگه عاشق شدم !

گفتی برام حافظ بخون !

گفتم یِ بیت از من ولی شعرام ُ بی پاسخ نذار ! تا من غزلساز توام  تا عاشقم طاقت بیار !

...

اما نگو شعرای من تکرار بغضای توِ  از عشق هر وقتی بگی حرفات حرفای نوِ !

حرف بهار ُ نو شدن حرفایِ سبز و سرخ ُ و تر ! هفت سین شعراتُ بچین  ! هفت سینِ آغاز سفر !

گفتم به تو عاشق شدم !

گفتی به من شاعر بمون !

گفتم برای دلخوشیت !

گفتی برام حافظ بخون !