خب اینم یک راهشه !
اونا باهاس پا جلو بذارن اما خب وقتی نمیذارن بذار بقیه فکر کنن که اونا اون کارُ کردن !
شاید گشایشی شد !
پس خودم دست بکار میشم !
تازه یک قدم هم جلوتر میرم و درخواستشون رو هم رد میکنم ! این یکی رو به دلیل اینکه قدش کوتاهه ! اون یکی هم که چاقه ! واه واه اینو سبیل که مالِ دهه پنجاهه ! عقب مونده !کی اصلا زنِ اینا میشه ؟! من؟! عمرا!!
من این رو اصلا قبول ندارم که هر چیزی جای خودش رو داره !
یعنی چی که باید یک جا فاعل باشی و یک جا منفعل؟!
اصلا کلا آدم باید فاعل باشه !
حالا بقیه هر چی میخوان بگن !خب بگن !
من کارِ خودم رو میکنم !
برگی از دفتر خاطراتِ یک دیوانه!
هرگونه شباهتِ تصویر با نویسنده خاطره فوق کاملا غیرِ تصادفی است!
میگن:
طرف دندونش درد می کرده میره دکتر میگه:
همه رو بکش بجز اونی که درد می کنه !
دکتر میگه چرا ؟
میگه: بذار مثل سگ تنها بمونه !
.
.
.
یک رفیق داریم خداییش عین همین طرفه ! حیف داره کلآ میره !
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی ...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند ...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.
سهراب سپهری