...
پهلوون بسه دیگه داری نا پرهیزی میکنی!
استکان رو بالا آوُرد و اشاره کرد که(یعنی) : بریز !
ریختم ,نه نصفه و نه پُر !
جرعه ای چشید
گفتم : انگار دلت گرفته حسابی !
زیر چشمی منُ پایید و گفت : آره خوب گفتی , دل ,دل لامصب غریب چیزیه وقتی بچه ای, فقط و فقط با دلت زندگی میکنی , یَنی اصلن فقط واسه دلت زندگی میکنی ! اما وقتی بزرگ شدی و افتادی تو زندگی, دل میشه مَلاتِ زندگیت , ینی هر چاله چوله ای رُ باس با دلت ( صداشُ صاف کرد) با تیکه های دلت پُر کنی ! چفت و بستای زندگیتُ باس با خونِ جیگرِت رَوون کنی! وقتی هم که رسیدی اینجاییش که الان من اونجام !( زور زد که صداش ُ صاف کنه اما بغضش نذاشت) یَنی آخرش, میبینی نه دل واست مونده و نه زندگی ...
این کلمه های آخری رو به زور شنیدم ,استکانش رو سَر کشید و سرش رُ گذاشت رو میز ! سیگار همونطور که لای انگشتایِ اون یکی دستش بود خاکستر شده و خم شده بود یه جورایی مثِ خودش!
تکه ای از : داستانِ من به قلمِ ساقی ام