دخترک آهسته از جوی که آبِ صابونی ، سپید و کف آلود در آن روان بود گذشت و نگران گام بر درگاهِ بقالیِ محقر گذاشت، یخ هایِ سیاه کوچه لغزنده بودند و کفشهای کهنه او صندلِ تابستانی . مردی با شتاب او را کنار زد و بسته ای "ناس" از پیرزن خواست .
دخترک همانطور که منتظر بود تا مرد ناسش را بخرد و برود، مداد پاک کنِ صورتی رنگی را جلوی بینی اش گرفت و بو کشید !
مرد همچنان شتاب داشت ،بهنگامِ رفتن تنه اش به دخترک خورد ، مداد پاک کن از دستِ دخترک رها شد ؛ قِل خورد و توی جوی افتاد .
مرد توجهی به "آهِ" دخترک نکرد و رفت .
پیرزنِ بقال از دخترک پرسید چه شده است و دخترک گفت که پاک کُنش توی جوی افتاده! چشمانِ دختر پر آب شده بود .
پیرزن نگاهش کرد.
دخترک اسکناسِ پانصد تومانی را بالا آورد و از پیرزن پرسید که آیا تخم مرغ دارد ؟!
پیرزن دو دانه تخمِ مرغ توی دستهای دخترک گذاشت ولی اینبار بجای "آدامس" باقیمانده پولش را یک مداد پاک کنِ سفید به او داد !
دخترک به طرف خانه اشان به راه افتاد در حالیکه دیگر مداد پاک کنِ عطری نداشت!
چشمانش پر آب و گونه های سُرخش خیس بودند!