سخت است سرد بودن
سنگین بودن
اینکه احساس
کنی خونت یخ زده است !
اینکه گردشِ
خشنش را در رگهایت حس کنی و بچشی طعمِ دردِ سوزناکِ عبورِ قندیلهای روان در
مویرگهایت را !
و نفسی که در
سینه ات باقی نگه داشته اند ! چرا ؟! نمیدانی!
نفسی که آهسته
آهسته خفه ات میکند !
صدای زنگداری
که گوشهایت را می آزارد چنانکه گویی هر "آن" پرده گوشت را خواهد درید!
چشمهایت را
میبندی شاید نبینی شاید هم ,تا نبینی !
هنوز از بوی
عفنِ نفسهای پوسیده راهِ گریزی نیست!
و تو انتظار
میکشی لحظه ای را که رگهایت بترکند ! لخته ها بیرون ریزند و ناگاه خونت بجوشد: گرم
! وجاری شود !
لبهای دوخته ات
با فریادی لبخند زنند و نفست !
نفست آهسته
بیرون تراود و لختی سکوت !
صدای قلبت
آنگاه پرندگان
!خش خش برگها ! زوزه دوردستِ باد ! خوردنِ دانه های ریزِ برف به شانه هایت !شاید
هم حسِ گوارای یک آفتابِ ولرمِ پاییزی !
و مشامت که
عطرِ دودِ آتشَکی در دوردست را میچشد و مزمزه میکند!
و دستی که در
جیب صبورانه مشت میشود تا خالی را درک کند !
و این را که
"جایش خالیست"!