غروب!

گاهی فکر میکنم خدا هم با ما شوخی اش گرفته !


دلت که گرفته تنگ غروبِ پاییز به جای اینکه یه کاری کنه که خودت و درداتُ فراموش کنی یه غروبِ رنگ و وارنگِ داغونی راه میندازه که دلت میخواد یهو ذوب شِه و شُرشُر جاری شه از تو چشات !خیس کنه گونه هاتُ راه بیفته رو چونه ات بعد برسه به پیرهنت و  چیکه چیکه بریزه روی قوزکِ پاهات و یه رودخونه بسازه و بره و بره و بره ... تا اینکه خورشید بیاد کمکت ُو خودش رو هول هولکی بندازه پشتِ کوهها قبل از اینکه جونت درآد!



نظرات 1 + ارسال نظر
من چهارشنبه 3 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 01:36 ق.ظ http://www.yekiboudyekinaboud.blogsky.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد