یه ابرای سیاهی هستن که یکدفه میانُ آسمون رُ پر میکنن اما نمیبارن!
بیشتر هم پاییزا میان , تو روزهای سردر گمی که نه سردن و نه گرم ! روزهایی که یِجورایی نا امیدند نه جوونه ای ! نه رنگی جز رنگینیِ برگای خزونی !
دلت همین ابرها رُ کم داره که تو سرمایِ پلشتِ خشکِ اونروزها از دلتنگیِ آسمونِ گرفته و کوتاه بغضش بترکه !
ابرِ سیاه هم که از اون بالا چشمای پر حسرتِ آدمها رو که نا امید از آفتاب یا نمِ بارونی بهش زل زدن میبینه خجالت میکشه آخه میدونه که اونها نمیدونن خودش نبوده که اومده ! ابرِ بیچاره بازیچه بادِ که تا روی این شهر آوردَتِش ! شاید هم آرزوش یک طوفانِ که بِبَرَش و روی یک شوره زارِ بی توقع رهاش کنه ! تا نگاهِ سرزنش باری رو نبینه!
چه بده حسِ این ابرِ سیاهُ داشته باشی!
چه بده!