اینروزها
همه ,همیشه ,عجله داریم
ساعت انگار با خودش مسابقه دارد !
توی پیاده رو به هم تنه ای میزنیم و میگذریم!
روزها میگذرند و به آسمان نگاهی نمی اندازیم!
جلو دکه روزنامه فروشی فقط یک دست را میبینیم حتی کنجکاوِ دیدن چهره اش نشده ایم, یکبار!
جوانی که توی کانتینرِ زباله خم شده برایمان عادت شده!
ازاسپریی که گلفروش روی گلمان میپاشد تعجب نمیکنیم!
به پیرزنی که از ترس سرعتمان توی خیابان شلان شلان میدود حتی نمیخندیم! عادی است!
هیچ روزمان بی برنامه نیست ! برنامه هایی برای دویدن !
دویدن اما با ماشین و اتوبوس و قطار !
کلافه ! عجول ! خسته ! به دنبالِ روزمرگی !
دلمان حتی برای طعم "آبدوغ خیار " تنگ نمیشود وقتی تکه ای پیتزا را به زور کوکا فرو میدهیم !
اینکه دیگر گنجشکی توی پیاده رو" لِی لِی " نمیکند برایمان مهم نیست !
اینکه دیگر هیچ چیز مزه ندارد !
اینکه فقط نقش بازی میکنیم ! نقشِ ناراحت بودن ! نقشِ خوشحالی !
عادت به کامپیوتر گولمان زده !
همه فکر میکنیم بعد از "game over" زندگیمان دوباره "restart" خواهد شد اما نه!
باورمان نمیشود اما!که نه!
راسته