بی سیم!

بار اول که به اتاق کارم آمد هر چند خودش  با عصای زیر بغل راه میرفت زیر بازوی پیرزنی بیمار را نیز گرفته بود ! همسر پیرش را از مطب پزشک به خانه میبرده که برای تحویل درخواستی که داشت سر راه پیش من آمده بود !

پیرمرد کت و شلوار قدیمی ،کهنه و تمیزی به تن داشت دکمه یقه پیراهنش را بسته  و کلاه "بِرِه" به سر گذاشته بود. عینک چنبره فلزی اش را طوری کج روی بینی اش قرار داده بود که اثر عدسی سمت چپ روی گونه چپ پیرمرد باقی بود فکر کردم : احتمالا دسته عینکش کج است!

درخواست را بهمراه توضیحاتی داد . او و پیرزنش هر دو خسته بودند دقایقی نشستند ! پیرمرد تعریف کرد که ارتشی بوده مدتها در جنگ بوده و پایش پر از "ترکش" است به همسرش اشاره کرد و گفت بارها خبر کشته شدنم را به زنم داده اند و در اثر همان دلواپسی ها سالهاست بیمار است ! رنگ چهره پیرزن زرد زرد بود !

باردوم که آمد برای پاسخ نامه اش بود! سرم شلوغ بود نامه را به دستش دادم  و نشانی آنجا را که باید برود برایش نوشتم رفت تا امروز .

سومین بار بود که به سراغم می آمد پرسشی داشت تا زمانیکه کارم تمام شود از او خواستم بنشیند به سختی نشست عصای زیر بغلی اش را محکم در دست داشت ! دستی با پوستی چروکیده و پر از خالهای قهوه ای رنگ ! پرسشش را که پاسخ دادم صحبت از گذشته هایش را پیش کشید و از خاطراتش در سالهای جنگ گفت از هشت سال جنگ که هفت سال و شش ماه و دوازده روزِ آنرا در جبهه گذرانده بود اینرا از روی کارت شناسایی که به دستم داد به خاطر سپردم !

میگفت افسر مخابرات بوده و کارش نگهداری از بی سیمها  ! بی سیمهای ساخت آمریکا و اسرائیل را تعمیر میکرده از این گفت که در زمان جنگ وقتیکه  قطعات یدکی موجود نبوده با چه ترفندهایی بی سیمها را تعمیر و نگهداری میکرده و اینکه گاهی شب تا صبح توی تعمیرگاهش کار میکرده تا ارتباط واحدهای نظامی را حفظ کند !

راست میگفت هیچ وقت به فکرم نرسیده بود اگر نیروهای نظامی ارتباطشان را از دست بدهند گم میشوند اسیر و یا کشته میشوند و این وظیفه خطیر زمانی بر عهده این پیر مرد بوده است !

عینکش را مدام به بالا فشار میداد گفتم جناب سروان اینقدر عینک را فشاد ندید روی صورتتان رد انداخته!

گفت عینکم دسته اش شکسته گفتم باید درستش کنید چون الان کجه و اون چشمتان رو اذیت میکنه !

لبخندی زد و گفت این چشمم کوره !عراقیها توی یکی از عملیاتها شیمیایی زدند از کنار ماسکم نفوذ کرده بوده چشمم را کم کم کور کرد آخه میدونی ماسکهامون هم کهنه بود و خب مواد شیمیایی نفوذ کرده دیگه !

پیرمردی در مقابلم نشسته بود که سالها برای کشور من جنگیده بود رو در روی دشمن , چشمش را داده, پایش به قول خودش علیل بود و بدون عصا راه رفتن برایش امکان ندارد اما با عصا به قول خودش تا آنطرف شهر میرود ! پیرمرد آخر حرفش گفت : افتخار میکنم که وطنپرستم و هنوز هم اگر جنگی باشد میجنگم چون ایران وطن من است !

تنها کاری که برای کهنه سرباز کردم این بود که تا جلوی در بدرقه اش کردم و او آهسته آهسته با تکیه به عصایش خمیده خود را توی پیاده رو به جلو کشید و رفت با خودم فکر کردم شاید بارها و بارها تندیسهای شجاعت و وطن پرستی همچون او از کنار من گذشته اند و من ندیدمشان ! اینجا نوشتم تا یادم بماند !

 

  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد