رفیق!

زانوهاش که لرزیدند ایستاد

توانی نمانده بود

رفیقش ساکت بود

ساعتها بودکه بی صدا بود

آخرین خنده اش بلند بود

و او غمناکترین لبخند زندگیش را نثار رفیقش کرد!

رفیقی که میدانست چشمانش نمیبینند!

رفیقی که پاره های جگرش تمام شب بر ماسه های بیابان بی پایان چکیده بود اما

اما تا نفس داشت خندانده بودش

این آخریها گفته بود : بیا جامون روعوض کنیم حالا نوبت توئه کولی بگیری!

خندیده بود و تکانی داده بودش : نالوطی حالا که پاهات رو تو میخونه جا گذاشتی میخوای ما رو کولی بدی؟!

و رفیقش نالیده بود که : نامرد ننداز تو دست انداز استخونهامو بابات میخواد سر هم کنه؟! و بلند خندیده بود !

راست میگفت استخوان سالم نداشت!

وحالا رفیقش ساکت بود و سبک !

پرنده پر کشیده و تنها پرهایش بر دوش رفیق باقی بود

چشمانش که سیاهی رفت نشست

آدم تا هدفی داره و امید دنیا حریفش نیست اما

اما وقتی یه باره میبینی هدف نداری هر جا باشی گم میشی!

ناتوان میشی

ناتوان شد واین ربطی به سربهای جاخوش کرده توی تنش نداشت که اونها رو ساعتها بود با خودش می آورد

نشست

به امید گلوله ای سرگردان

یا تک تیر اندازی ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد