محرم

از آن طرف خیابان هم دیده میشد طاقی که بسته بودندو پیشونی بندهای سرخ طوری ازش آویزان بودند که خواه ناخواه وقت ورود به مجتمع  سر و صورتت رو نوازش میکردند  ! مگر اینکه سرت رو میدزدیدی !

مجتمع قضایی (دادگستریِ سابق) مثل همیشه شلوغ بود سالنهایی که در و دیوارش رو خاکستری رنگ زده اند تا دیرتر به رنگ آمیزی دوباره نیاز باشد وآدمهایی که سالنها و صندلیها رو پر کرده اند از دیوارها خاکستری ترند!

جلوی درب اتاق دادیارِ ارجاع گروهی منتظر بودند و هر چند دقیقه سربازی کوتاه قد با کاپشن و لباس تیره رنگِ نیروی انتظامی از اتاق بیرون می آمد چند نامه را به ارباب رجوع میداد و نامه های تازه واردین را میگرفت و درب را می بست ! نامه ام را به سرباز تحویل دادم تا دادیار به جایی که باید , ارجاعش دهد !ارجاع دادن نامه چند دقیقه ای زمان نمیبرد کاری که بارها تا به حال انجام داده ام !

چند صندلی خالی کمی آن سو تر بود, نشستم !

صدای زنجیر

از انتهای سالن سه نفر اینطرف می آمدند بهمراه یک سرباز ! پسری جوان و لاغر, پیر مردی , و مردی کوچک اندام ! همگی پابند به پا داشتند پابندی از زنجیر که به مچشان قفل شده بود و دستبند به دستها !

به من که رسیدند سرباز با عذرخواهی خواست صندلی ام را تغییر دهم تا متهمانش کنار هم بنشینند , چرا که  زنجیرها دوریشان از هم را بر نمی تابید!

 همگی اشان بوی بازداشتگاه میدادند بوی کثیفیِ بازداشتگاه را! پسر جوان میخندید و برای هم زنجیرانش میگفت که شاگرد "کافه" است و  جرم استادش را گردن گرفته :" زن و بچه داره ! استامون هم هست ! گفته میاد درم میاره"!

پیر مرد شلوار نداشت زیر شلواری بسیار کثیف و چربی به پا داشت و با صدای دو رگه و گرفته ای ناله میکرد که : "شاکی ندارم بی خانه بودن جرمه؟! مریضم! یکی نیست به داد ما برسه؟!"

مرد هم اتهامش "سرقت " بود ! سرقت نه هزار و ششصد تومان از صندوق صدقات ! اینرا سربازِ همراهشان گفت وقتی دَمی سر از روی موبایلش بلند کرد تا نگاهی به زنجیریانش بیندازد, و باز مشغول شد به موبایلش !

شاکیِ سارق صندوق صدقات چه کسی میتواند باشد؟ خب لابد مدعی العموم !

پیرزنی مچاله با پای گچ گرفته اش (که با چند لایه پلاستیک پیچیده بودش )عصا زنان رسید تا نامه اش را برای ارجاع بدهد ! بر خاستم انتظارم از ساعت گذشته بود یکساعت و کمی مانده به نیم!

درب را زدم و داخل شدم همه انها که پشت میزهای داخل اتاق نشسته بودند مشغول خوردن بودند شاید صبحانه شان  ! چون هنوز وقت نیم چاشت نرسیده بود! سرباز از جا پرید . پرسیدم : نامه ام چه شد؟ خیلی طول کشید ؟! سرباز نگاهی به یکی از پشت میز نشینان انداخت و با نیشخندی گفت : هنوز حاضر نشده !

برگشتم و باز انتظار توی سالن خاکستری!

وقتی از مجتمع بیرون می امدم هنوز پیشانی بندها آویزان بودند ! باز هم سرم را دزدیدم !

 

نظرات 2 + ارسال نظر
فاطمه سه‌شنبه 8 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:34 ب.ظ

یه عالمه سکوت و یه نگاه ژر از حرف و سر تکون دادن برای این این واقعیت بسه.

[ بدون نام ] سه‌شنبه 8 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:37 ب.ظ


خوب چرا نذاشتی صورتتو ناز کنن؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد