ببینم اینا کی بودن؟؟ اینرو خدمه مرکز گفت و به طرف پشت ساختمان رفت.
من کمی مکث کردم , اما برگشتم برم که خدمه برگشت و آروم صدا زد : آقای ...بیایین!
جلوتر رفتم!
محوطه پشت ساختمان پر بود از خار و خاشاک! و هر گوشه ای وسایل مستهلک رها شده بودند از جمله یک دستگاه اتوکلاو بسیار قدیمی و قراضه!
اتو کلاو ( اتو کلاو وسیله ایست مثل یک زودپز بزرگ که با استفاده از گرما و فشار حاصل از بخار داغ هر چیزی رو که داخلش قرار بدهند استریل یا سترون میکند)
دو نفر آنجا بودند کنار اتو کلاو قدیمی. یک پیرمرد و پیرزن هر دو به عصایشان تکیه داده بودند , خمیده و کهنسال اما شیک و خوشپوش بودند!
پیرزن دستش را به اتو کلاو قدیمی گرفته بود و پشتش به طرف ما بود . پیر مرد به ما نزدیکتر بود دو دستش را روی عصا قرار داده بود کلاه شاپویی به سر گذاشته بود و به پیرزن مینگریست!
خدمه گفت : ببینم چیکار دارند ! و در حالیکه با نگاه تایید مرا میخواست براه افتاد که با دست اشاره کردم بماند . خدمه بلافاصله ایستاد و به طرف من برگشت.
پیرمرد سر چرخاند و مرا دید با حرکت سر سلام کردم و او نیز پاسخ داد سپس آهسته به طرفم آمد بسیار سخت راه میرفت با تکیه بر عصا !
پیرزن همچنان کنار اتو کلاو ایستاده بود .
پیرمرد جلو آمد و با صدایی رسا گفت : سلام جوان شما کارمند اینجایی؟
سلامش را جواب دادم و گفتم بله در خدمت شما هستیم !
پیرمرد با بغض گفت : میدانی پسرم برای ساختن این درمانگاه چه سختیها کشیدیم من و خانمم!
با سر به سمت پیرزن اشاره کرد با مکث به او خیره شد . آب دهانش را قورت داد رو به من کرد و ادامه داد : دکتر ... هستم ! خانم ماما هستند درست پنجاه سال پیش ما اینجا آمدیم .
گفتم : پنجاه سال؟! این شهر الان عقب مانده و محرومه شما پنجاه سال پیش اینجا بودید؟!
پیرمرد سری تکان داد و گفت : بله پسرم اینجا محروم بود ! جاده ای نبود که مردم بروند به مرکز استان چه زنهای حامله ای که سر زا می مردند و یا توی راه خاکی ! ما این مرکز تسهیل زایمان رو راه انداختیم با یک آمبولانس ! چه روزهایی بود !
میدانی برای آوردن همون اتو کلاو چقدر سختی کشیدیم ! ماهها انتظار کشیدیم وقتی به دستمان رسید از خوشحالی بال درآورده بود خانمم ! آخه استریل کردن لوازم کار برای جلوگیری از عفونت یکی از مشکلات اصلیمون بود !
حالا میبینی ! زهوار در رفته اون گوشه انداختنش!
پیرمرد آهی کشید و دوباره به سمت پیرزن برگشت .
پیرزن رو به ما کرد با سختی قدم برداشت و آهسته آهسته عصا زنان جلو آمد دستمالی در دست داشت که اشکهایش را با آن پاک کرده بود به ما که رسید لبخندی زد و سلام کرد و سپس گفت : حیفه دیگه قابل استفاده نیست؟! از نگاهش که به سوی اتو کلاو قراضه تمایل داشت معلوم بود چه چیز را میگوید .
گفتم : ظاهرا سالهاست که مستهلکه !
پیرزن هم آهی کشید و بازوی پیر مرد را چسبید . پیرمرد گفت : زحمتها کشیده شده جوان برای این درمانگاه برای این وسابل!
پیرزن ادامه داد: آه انگار همین دیروز بود ! و به ساختمان چشم دوخت !
تعارف ما را برای پذیرایی و صرف لا اقل یک استکان چای با مهربانی رد کردند ! کتر پیر گفت که سالهاست در خارج از کشور زندگی میکنند و شاید این آخرین بار است که به وطن برگشته اند و خواسته اند باز هم به این شهر کوچک بیایند و تجدید خاطره ای بکنند!
اتوموبیل و راننده بیرون محوطه منتظرشان بود . با بغض خدا حافظی کردن و در حالیکه به یکدیگر و عصاهایشان تکیه داده بودند آهسته به طرف اتوموبیلشان رفتند .
این آخرین بار بود که به وطنشان آمده بودند!
خیلی ناراحت کننده بود...
یکی از واقعیتهای زندگی بود!
اونجا کجا بود حالا ساسان؟