وقتی کودک بودم روزها طولانی بودند.
آدمها خندان بودند.
کوچه پر از بچه بود.
بدی کم بود.
عصرها خورشید را میشد دید.
قد شهر کوتاه بود.
مردم جلوی خانه شان را آب پاشی میکردند.
خورشید وقت غروب زرد زرد میشد بعد نارنجی و آخرش سرخ!
تو عالم بچگی فکر میکردم اونجا خونه خداست!
تو فکر بودم یه روز برم تا برسم به اونجا!
اما مدرسه و درس و زندگی نگذاشت .
حالامیدونم خدا رو زمین خونه ای نداره!!
خدا جونممممممممممممممممممممممم
خونت کجاست
فکر میکنم اولش خونه خدا تو قلبهامونه اما کم کم اونقدر چیزهای بی ارزش و الکی توی قلبمون میاریم که جایی برای خدا باقی نمیمونه و مجبور میشه که بره
و ما یک روز که دلمون گرفته هر چی دنبالش میگردیم نیست که نیست!
وقتی که من بچه بودم غم بود
اما کم بود