کل کل!

میگن یه زمانی اون قدیمها وقتی که پیغمبر زیاد بوده روی زمین خدا یکی از پیغمبرا تو سرزمینشون ۲ تا همشهری داشتن که این دو تا به قول حالایی ها حسابی با هم کل کل داشتند خلاصه آقای پیغمبر بعد از هماهنگی با خداشون میره سراغ یکی از این دو نفر که جوونتر بوده و بهش میگه بیا یک آرزو کن که هر چی بخوای خدا بهت میده ! 

جوون کل کلیه نیشش باز میشه و تا میاد آرزوش رو بگه  پیغمبره میزنه تو برجکش که: البته هر چی به تو داده بشه دو برابر اون رو میدن به این همسایه پیرت که باهاش کل کل داری 

جوونه میره تو فکرپیغمبره هم خوشحال از اینکه اینجوری میونه اونا خوب میشه منتظر آرزوی جوونه بوده 

جوون هم بعد لحظه ای فکر میگه: خب پس یک چشم من رو کور کنین!! 

پیغمبره رو میگی: 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد