در روزگارانی که شاهان میدانستند که قدرت و مکنتشان را از رعایایشان دارند و برای سرکشی به حال رعیت به شهرها و روستاها میرفتند روزی پادشاهی با وزیرش در بازارچه ای قدم میزدند وزیر رو به پادشاه میکند و میپرسد : تو که اکنون سرور همگانی و از قدرت و ثروت کم نداری آیا آرزویی داری ای پادشاه؟
پادشاه همچنان که دستان خود را پشت کمرش به هم گرفته بود و آهسته قدم بر میداشت به فکر فرو رفت و هیچ نگفت.
دقایقی بعد در گوشه ای از بازار پیرمرد فقیری را دیدند که کفشهای خود را زیر سرش گذاشته و در سایه درگاه مغازه ای که تعطیل است به خواب سنگینی فرو رفته!
پادشاه ایستاد رو به وزیرش کرد در حالیکه به فقیر اشاره میکرد گفت : آرزو دارم فقط یکبار خواب راحت این پیر فقیر را تجربه کنم!!