درد جهان سومی بودن!

بعضی سوختن ها جوری هستند که تو امروز میسوزی، اما فردا ست که دردش را حس میکنی

داستان کیفیت زندگی و" رشد" آدمها در مملکتهایی که  "جهان سوم " نامیده میشوند، مثل همین جور سوختن هاست ....

از هردوره زندگیت که میگذری، میسوزی و در دوره بعد دردش را میفهمی...

شادی ها و دغدغه های کودکی ما :

در همان گوشه دنیا که "جهان سوم "نامیده میشود، شادی های کودکی ما درجه سه است ، ولی دغدغه های ما جدی و درجه یک...

شادی کودکیمان این است که کلکسیون " پوست آدامس" جمع کنیم... یا با کاشیهای کوچک یه جورایی قمار بزنیم

یا بگردیم و چرخ دوچرخه ای  بدون تیوب و لاستیک پیدا کنیم و با چوبی آن را برانیم...

توپ پلاستیکی دو پوسته ای داشته باشیم و با آجر، دروازه درست کنیم و درکوچه ها فوتبال بازی کنیم...

اما دغدغه هایمان ترسناک تر بود...

اینکه نکند موشکی یا بمبی، فردا صبح را از تقویم زندگی ات خط بزند ...

اینکه نکند "دفاعی مقدس"، منجر به مرگ نامقدس تو بشود یا تو را یتیم کند....

از وبا میترسیدیم

ایدز تازه آمده بود و مرض اعیانهای خارج رفته بود

مدرسه، دغدغه ما بود...

خودکار بین انگشتان دستمان که  شاید تلافی حرفهای دیروز صاحبخانه به معلممان بود.....

تکلیفهای زیاد عید که گویی معلم هنوز دق دلی اش خالی نشده و تو سیزده به در نرفته پای تلویزیون یک چشمت به کارتون رابین هود است و یک چشم به تکالیف عید

یا کتابهایی که پنجاه سال بود بابا در آنها آب و انارمی‌داد  و نقاشیهایی که شکل هیچ کس نبود...

شادی ها و دغدغه های نوجوانی ما :

دوره ای که ذاتا بحرانی است و بحران " جهان سومی" بودن  ما هم به آن اضافه میشد...

در آین دوره، شادیهایمان جنس " ممنوعی" دارند...

اینکه موقتی عاشق شوی...

دوست داشتن را امتحان کنی...

اینکه لبت را با لبی آشنا کنی....

اما همه این شادی ها را در ذهنمان برگزار میکردیم...

در خیالمان عاشق میشویم...میبوسیم....

کلا زندگی یک نفره ای داریم با فکری دو نفره ....

این میشد که یاد بگیریم "جهان سومی" شادی کنیم..

به جای اینکه دست در دست دخترک بگذاریم،او را....

با او قدم نزنیم و فقط دنبالش کنیم...  یکی از روشهای وقت گذرانی دنبال دختر افتادن بود

یا اینکه نگوییم "دوستت دارم"

در عوض دغدغه هایمان بازهم جدی هستند...

اینکه از امروز که 15 سال داری، باید مثل یک مرتاض روی کتابهای میخی مدرسه ات دراز بکشی و تا بیست و چهار سالگی همانجا بمانی.....

بترسی از این که قرار است چند صفحه پر از سوالات "چهار گزینه ای " ، آینده تو ، شغل تو ، همسر تو و لقب تو را تعیین کند...

تو فقط سه ساعت برای همه اینها فرصت داری...

شادی ها و دغدغه های جوانی ما:

شادی ها کمرنگ تر میشود و دغدغه ها پررنگ تر...

شاید هم این باشد که شادی هایت هم، شکل دغدغه به خودشان میگیرند..

مثلا شادی تو این است که روزی خانه و ماشین میخری ...

اما رسیدن به این شادی ها برایت دغدغه میشود....

رسیدن به آنها برای تو هدف میشود...

هدفی که حتما باید "جهان سومی" باشی که آنرا داشته باشی ...

و هیج جای دیگربرای کسی هدف نیستند...

بعضی از شادی هایت غیر انسانی می‌شود...

با پول شهوتت را می‌خری و انسانیتت را میفروشی عزت نفست را هم...

با گردی سفید مست میشوی نه با شراب...  

با دود دغدغه هایت را کمرنگ‌تر میکنی و غبار آلود...

اگر جهان سومی باشی، استاندارد و مقیاس های تمام اجزای زندگی تو ،

جهان سومی میشود...

اینکه در سال چند بار لبخند میزنی....

در روز چند بار گریه میکنی...

راهی که تو را به بهشت و جهنم می‌رساند...

و حتی جنس خدای تو هم جهان سومیست .....

دراین دنیای عجیب، دیدن دست برهنه یک زن هم میتواند براحتی تو را

خطاکار کند وقلبت را به تپش وادارد....

در این دنیا "سلام " به غریبه و بی دلیل، نشانه دیوانگیست...

لبخند بی جای زن هم دلیل فاحشگی اوست ...

در این جهان سوم ، کسی را نداری که به تو بگوید چقدر مسواک و خمیردندان، واکسن، بوسیدن، خندیدن، رقصیدن خوب هستند...

اینکه آینده خوب را خودت باید رقم بزنی و کسی قرار نیست برای این کار به تو کمک بکند.....

اینکه همیشه جهان اول ، طاعون جهان سوم نیست ...

گاهی فکر میکنی که به سرزمین جهان اولی ها مهاجرت کنی تا از جهان

سومی بود ن رها شوی...

اما میفهمی که با مهاجرتت شادی ها، دغدغه ها، جهان بینی، خدا و معیارهایت هم با تو سفر میکنند....

گاهی میمانی که این جهان سوم است که کیفیت تو را تعیین میکند یا اینکه "تو"جهان سوم را درست میکنی؟ 

 

این مطلب نوشته ای اینتر نتی بود که تغییراتی جزیی در اون دادم نویسنده اش رو نمیشناسم اما دغدغه های او همیشه دغدغه های من نیز بوده است

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 09:44 ب.ظ

جدا مطلب فوق العاده ای بود
همه ی نکات به خوبی کنار هم گفته شدن

واقعا چه قدر بده که اینجوری زندگی زدگی کردیمو و همچنان داریم به پیش میریم...

دوست عزیز من اینا رو واقعا دیدم و حس کردم
این شد که این مطلب اینطور شد
گاهی دلم بد جوری برای بدبختیمون میسوزه
مثل همه جهان سومی های دیگه

یاسمین چهارشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:33 ب.ظ

هیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد