خب امشب داشتم فکر میکردم به اینکه چه مطلبی بنویسم برای وبلاگمون.
حالا چرا وبلاگمون؟
عرض کنم خدمت شما که یک روزی یک دوست به من آموخت چطور وبلاگ بنویسم و من شروع کردم همین تازگیها .
توی اونروزایی که احساس تنهایی میکردم وبلاگ دار شده بودم احساس خوبی بود چپ میرفتم میگفتم وبلاگم راست می اومدم میگفتم وبلاگم خلاصه حال و هوایی بود حتما همه شما که این مطلب رو میخونین این حال و هوا رو گذروندین حس خوبی بود.
امشب که نظرات دوستانی که به وبلاگ سر میزنند رو میخوندم یک دفعه فکری به سرم زد و اون این بود که چه خوب هستند آنهایی که می آیند و وبلاگ آدم رو میخونند و نظر میدهند واقعا فکرش رو کردین؟ دیگری بیاد حرفهای تو رو که خیلی وقتها هم درد دل هست و گاهی پر از نق و نوق بخونه و بعد وقت بگذاره و نظر بنویسه !
راستش شرمنده شدم.
خجالت کشیدم!
انرژی هم گرفتم
تا بهترین مطالبی رو که میتونم جمع کنم تا اگه دوستی اینجا میاد با دست پر برگرده
از همراهی همه ممنونم!
عشق مانند دانه های سفیدولطیف برف برروحم میبارد،وچه لذت بخش است لرزشی که بعد از تماس بلورینه های آن بروجودم احساس میشود،
وچقدر دستانم مستو بیخودوبیحس میشوندازدرآغوش فشردن آن!
شادی جاودان تقدیمتان.
ممنون از نظر شما