تو میتوانی من اما نه!

روزی پیرمردی روی پله ای نشسته بود، کلاه و

تابلویی را کنار خود گذاشته بود که روی آن تابلو

 خوانده میشد: "من کور هستم،لطفاً کمک کنید."

مرد روزنامه نگاری خندان از کنار او گذشت و دید که

 فقط چند سکه درون کلاه است.او چند سکۀ دیگر

در کلاه گذاشت؛تابلو را برداشت و پشت آن جمله

 ای نوشت و دوباره آن را کنار پیرمرد

گذاشت......

عصر همان روز روزنامه نگار از همان

مسیر برگشت و دید که کلاه پیرمرد پر از سکه و

اسکناس است.پیرمرد که آن مرد را از صدای پایش

 شناخته بود ،پرسید: چه چیزی روی این تابلو

نوشته ای؟ مرد روزنامه نگار گفت: چیز مهمی

نیست؛ و پیرمرد را ترک کرد.پیرمرد هیچگاه نفهمید

که روی تابلو چه چیزی نوشته شده بود در حالیکه

روی تابلو خوانده میشد:"امروز یک روز بهاری

است، اما من نمی توانم آن را ببینم!"

دوست عزیزی این مطلب رو فرستاد که برای دوستان هم نمایش داده بشه

نظرات 1 + ارسال نظر
ساحل دوشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 03:50 ب.ظ

بگو من چی بنویسم رو تابلوم....؟؟؟؟

بنویس : آدمها خیلی چیزها دارم اما نمیبینمشون ! کمکم کنین تا داشته هام رو ببینم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد