خیانت کرده ام .... آری
و بر عشق تو می خندم
دو چشمت را خودم امشب
به روی خویش می بندم
خیانت کرده ام .... آری
نمی دانی و می گویم
بدان راهی دگر بی تو
برای عشق می جویم
وفایم را ندیدی که
خیانت را ببین حالا
دل تنگم ندیدی که
دل سنگم ببین اما
ندیدی غرق احساسم
ندیدی گریه هایم را
خیانت کرده ام تا تو
ببینی خنده هایم را
خیانت کرده ام .... آری
چه خشنودم که می دانی
مکن اندیشه باطل
که قلبم را بسوزانی
این رو یکی از دوستان فرستاده بود دیدم بهتره بذارمش مهمونهای عزیز هم بخونن البته نظرخودم در مورد خیانت اینه که کسی نمیتونه به دیگری خیانت کنه و هر کسی فقط قادر به خیانت به خودش هست چون این خیانتکاره که همیشه نتیجه عمل خودش رو میبینه و سخت ترین نتیجه اش تحمل ندای وجدانش خواهد بود.
یکی دو تا فیش و دفترچه دیگه مونده بود که نوبت به من برسه آهسته کسی خودش رو بین من و نفر کناری من جا داد سر برگردوندم پیرمرد نحیف و لاغری بود با یک کلاه بافتنی خیلی کهنه ,عینک سنگین و ته استکانیش رو با کشهایی که زمانی برای پیژامه های مامان دوز استفاده میشد, روی صورتش نگه داشته بود تارهای سفید نسبتا بلند ریش کم پشتش از لا به لای چروکهای فراوون صورت استخونی اش روییده بودند با دقت به دفترچه زرد رنگی که روش نوشته بود "سرمایه گذاری کوتاه مدت " نگاه میکرد.
متصدی باجه دفترچه رو برداشت و اسمی رو خوند , پیر مرد با صدای بلند که دست کمی از داد زدن نداشت گفت : ببین بهره اش چقدر شده؟
متصدی نگاهی به مونیتور انداخت و گفت : سیزده تومن پیرمرد رو به من کرد و پرسید: گفت چقدر؟ گفتم سیزده ! پیرمرد بلند گفت : هیجده؟
در حالیکه سعی میکردم چشمهای پیرمرد رو از میون شیشه های عینکش پیدا کنم ( که نتونستم) گفتم : سیییییززززده ه ه ه طوری گفتم که حداقل لبخونی کنه چون ظاهرا گوشهاش دیگه تعطیل بود .
اما پیرمرد رو به متصدی باجه کرد و پرسید : چقدر؟ هیجده؟
متصدی گفت : همون که آقا گفت سیییییززززده ! و صبر نکرد تا به تکرار پونزده و هیجده گفتنهای پیرمرد گوش کنه؛ بلافاصله گفت : مهرت رو بده ! پیرمرد از جیب گود بارونیه رنگ و رو رفته اش به زحمت مهر برنجی رو بیرون کشید همراه مهر یک دستمال یزدی رنگارنگ هم بیرون اومد .
پیرمرد به حلقه ته مهر هم تکه بزرگی از کش عینکش گره زده بود .
متصدی در حالیکه مهر رو میگرفت بلند پرسید : چقدر میخوای پدر جان ؟!
پیرمرد که هنوز بین پونزده و هیجده سردر گم بود بلندتر از قبل گفت : همون بهره اش رو بده , بسه پنجم حقوق میدن همون بسه , پنجم حقوق میدن .
متصدی فیش رو روی پیشخوان گذاشت و به نقطه ای از اون اشاره کرد: پدر جان انگشت بزن اینجا - اینجا! و با دست دیگه اش به استامپ اشاره کرد .
پیرمرد انگشت سورمه ای رنگ رو به طرف فیش برد اما روی سنگ پیشخوان فرودش آورد . متصدی ملتمسانه گفت : اینجا پدر جان این بالا بزن !
به متصدی کمک کردم تا بالاخره اثر انگشت پدرجان رو گرفتیم .
در فاصله ای که متصدی بیچاره سیزده تا اسکناس هزار تومنی رو میشمرد و روی هم قرار میداد پیرمرد هم سعی داشت باقیمانده جوهر استامپ رو از روی انگشتش با کشیدن اون روی سنگ پیشخوان پاک کنه .
بعد اسکناسهاش رو که متصدی از وسط تا زده بود گرفت و در حالیکه آروم بر میگشت دفترچه , مهر و اسکناسها رو توی کیسه نایلونیه مچاله شده ای گذاشت (که اونرو هم از جیبش در آورده بود ) بلند گفت : خداحافظ !
متصدی بانک آهسته گفت : خیر پیش! و دفترچه بعدی رو از روی پیشخوان برداشت .
پیرمرد آهسته آسته میرفت و بلند بلند میگفت : همین هیجده تومن بسه پنجم حقوق میدن .
حس خوبی داشتم ازحوصله ای که متصدی بانک به خرج داده بود و به این فکر میکردم که بیچاره پیرمرد برای خرج کردن هیجده هزار تومن نقشه میکشید در حالیکه فقط سیزده هزار تومن داشت ! با خودم گفتم : خوبه که پنجم حقوق میگیره خوبه!
اما!... اما امروز که بیست و دوم بود !
امروز ترا دسترس فردا نیست
و اندیشه فردات به جز سودا نیست
ضایع مکن این دم ار دلت بیدار است
کاین باقی عمر را بقا پیدا نیست
یاران موافق همه از دست شدند
در پای اجل یکان یکان پست شدند
بودیم به یک شراب در مجلس عمر
یک دور ز ما پیشترَک مست شدند
راستش چی بگم عجب دوره ای شده نمیذارن سرت تو لاک خودت باشه و کاری به کار کسی نداشته باشی. از بس یه عده مثل لُنگ بودن و هر ساعت دور پای یک نفر پیچیدن اینایی که اونا واسشون چرب زبونی کردن و خم و راست شدن حسابی باورشون شده و از همه توقع دارن اونجوری باشن و اگه یکی بادنجون دور قاب چین نباشه کلاهش پس معرکه است . جالبه که اصلا براشون عجیبه که یه نفر مجیزشون رو نگه و کار خودش رو بکنه . کار درست خودش رو بکنه
بقول یکی که میگفت من به زانو درت میارم اینام همونجوری شدن و میخوان دیگرون رو به زانو در آرن حالا ما هر چی داد میزنیم داداش ما اصلا فابریکی رو زانوییم باور ندارین ایناهاش زانوهامون خاکیه به گوششون فرو نمیره که نمیره
خلاصه وبلاگ جان امروز یه حال اساسی از ما گرفتن واسه همینم مخمون تعطیله هر چند روزای دیگه هم به مناسبتهای مختلف تعطیلش میکنن
آن قصر که بهرام درو جام گرفت
آهو بچه کرد و رو به آرام رفت
بهرام که گور می گرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت؟
کاش میفهمیدن اگه قرار بود این پستها و سمتها به کسی وفا کنه که به اونها نمیرسید
اونم جایی که هر ننه قمری رو هر جا دلشون بخواد میذارنش یه روز خاله روز دیگه
خانباجی حالا شمام یادتون باشه :هر چه کنی به خود کنی
سلام
قطعه شعری است منسوب به ابو علی سینا که در موضوعی گفته و من اینجا نقل میکنم جهت اطلاع!
قطعه شعری از حکیم ابو علی سینا
غذای روح بود باده رحیق الحق |
که رنگ او کند از دور رنگ گل را دق |
|
به رنگ زنگ زداید ز جان اندوهگین |
همای گردد اگر جرعهای بنوشد بق |
|
به طعم، تلخ چوپند پدر و لیک مفید |
به پیش مبطل، باطل به نزد دانا، حق |
|
میاز جهالت جهال شد به شرع حرام |
چو مه که از سبب منکران دین شد شق |
|
حلال گشته به فتوای عقل بر دانا |
حرام گشته به احکام شرع بر احمق |
|
شراب را چه گنه زان که ابلهی نوشد |
زبان به هرزه گشاید، دهد ز دست ورق |
|
حلال بر عقلا و حرام بر جهال |
که میمحک بود وخیرو شر از او مشتق |
|
غلام آن میصافم کزو رخ خوبان |
به یک دو جرعه برآرد هزار گونه عرق |
|
چو بوعلی میناب ار خوری حکیمانه |
به حق حق که وجودت شود به حق ملحق |
|