برای هیچ؟!

از گورستانی میگذشتیم . 

من و کسی که اهل روستایی بود که گورستان به آن تعلق داشت . 

از لابه لای سنگها به آهستگی رد میشدیم روستایی آهی کشید و به مزاری اشاره کرد !جایی که سنگی تیره  در فرشی از سیمان سیاه فرو رفته بود : دو تا بچه داشت یکسال نیست آوردنش توی مرز به کمین خورده . خشاباشون رو روش خالی کرده بودند . داشته جنس می آورده !جوون ساکتی بود گول این یکی رو خورد . روستایی این جمله آخری رو که میگفت به قبری اشاره کرد که قدری آنطرف تر بود . پرسیدم: با هم بودند؟ سری تکان داد که : بله با هم بودند پیاده با خورجین قاچاق می آوردند که به کمین مرزبانها میخورند و تیرباران میشوند! 

نگاهی به تاریخها انداختم جوون ۲۶ ساله بوده که توی مرز با خورجینش به گلوله بسته میشه! 

غم در نگاه روستایی موج میزد : این یکی عمرش رو تو زندون گذرونده بود . 

از نوشته قبر این یکی فهمیدم که ۵۰ سال داشته. 

شش قدم  اونطرفتر از مزار جوون قبری بود که با نرده هایی سبز رنگ احاطه شده  و پرچمی سه رنگ بر فرازش آویخته بود او هم حتما جوون بوده. 

دیگه به حرفهای روستایی توجهی نداشتم فکر میکردم این چرا رفت و اون چرا ؟  

این یکی شهید و اون یکی شرور

این رفتگان چرا رفتند؟!  

بنگر ز جهان چه طرف بر بستم ؟ هیچ

وز حاصل عمر چیست در دستم ؟ هیچ

شـمع  طـربم  ولی  چـو  بنـشستم  هیچ

من  جام  جمم  ولی  چو  بشکستم هیچ

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد