امروز صبح .
هوا بارونی بود یه روز زمستونی اما نه خیلی سرد.
توی یکی از خیابونهای نسبتا شلوغ مشهد .
آهسته توی پیاده رو میرفتم کارهام تموم شده بود و عجله ای نداشتم.
جلوی ویترین یک فروشگاه مرد مسنی ایستاده بود و کف دستش رو به موازات سینه اش روی ویترین فروشگاه قرار داده و با حرارت مشغول صحبت بود : آره دیدمش .کاش تو هم بودی ! این لباس رو کی برات خریده؟ چه قشنگه !عجب سلیقه ای داشته! تو که من رو ول کردی تقصیر من که نبود ...
به نظرم رسید داره با کسی توی ویترین صحبت میکنه اما اینا چی بود که میگفت؟!
یک قدم عقب تر از من یک مرد جوون می اومد توجه اوهم جلب شده بود . اون از من تند تر راه میرفت همزمان با هم به مرد مسن رسیدیم.
توی ویترین رو نگاه کردیم آدمکی بود بدون سر که لباس مجلسی زنانه ای به رنگ اطلسی با نگینهای فراوون به تنش پوشانیده بودند. طرف صحبت مرد مسن همین آدمک بود!
من و مرد جوون بهم نگاه کردیم هر دو متعجب!!
گفتم : بیچاره ! کسی رو برای درد دل پیدا نکرده لابد!
مرد جوون لبخند تلخی زد و گفت : سلیقه خوبی هم داره . شانه ای بالا انداخت و به نظرم نگاهی هم به آسمون کرد.
مرد مسن همچنان داشت با آدمک حرف میزد در حالیکه کف دستش چسبیده بود به ویترین!
دوستی نظر داده بود: وبلاگت همه اش شده درد دل ! اینجا میپرسم درد دل خودم یا دیگرون؟
پیره مرده مثل من بوده...... آلزایمر... چه بیماری دوست داشتنی.... کلید ازادی رو میده دستت..... دوستش دارم
....... پس بی چراغ و کور مال
گرد شهر گشت و گشت
تا غریو یافتم یافتم اش
بن بست آیینه را شکست
وانسان
در تکه هایی سرگردان تکثیر شد...
اون هم داشته توی وبلاگ خودش درد دل می کرده،تنها و بدون توجه به دیگران
آره اینم حرفیه