خب عرض کنم خدمتتون ما آدمها بخشی از جامعه هستیم یعنی نمیتونیم کنار وایسیم و کاری به کار بقیه نداشته باشیم چون بقیه به کار ما کار خواهند داشت مخصوصا اگه بیشتر تو اجتماع باشی و گوشه نشین نباشی مثلا همین کار و شغل هر کسی یه جوری درگیره یادمه یکی از قسمتهای پلنگ صورتی که داستانش در عصر حجر میگذشت و همه دنبال یک تیکه استخون بودن و اونو از هممیدزدیدند و استخونه هم آخر از همه نصیب یک دایناسوری شد که یه گوشه نشسته بود ! خب البته ایشون از همه بزرگتر تشریف داشتند خلاصه بگذریم به خودم که نگاه میکنم توی همین محیط کار که تازه دولتی هم هست و اداری مام یه جورایی یا در حال فراریم یا حمله اما ظاهرا طور دیگه ای رفتار میکنیم خود من اینروزها حسابی گیر افتادم یعنی در یک نقطه عطف قرار دارم اگر وضعیتم تشبیه بشه به کسی که داره از دست یک عده فرار میکنه و از یک بام به بام بعدی میره و تعقیب کننده ها هم دارن بهش میرسند امروز رسیدم به لبه بام حالا یا باید وایسم یا بپرم ( که فاصله تا اون یکی لبه زیاده و رسیدن به اونطرف مشکل به نظر میرسه ) یا اینکه بر گردم و به اونایی که دنبالم هستن حمله کنم ! خب زورم به اونها نمیرسه که بهشون حمله کنم چون حتما له میشم
آدمی هم که واسم تا گیرشون بیفتم نیستم چون آخرش اونم له شدنه کمی دیرتر
پس این شد که پریدم الانم روی هوام حالا اگه به اونطرف برسم که بردم و گرنه با مغز میرم پایین و له میشم
ریسک همینه دیگه و بعد معلوم میشه که چی به سرم اومده ! ولی خودمونیم روی هوا بودن هم یه حالی داره
شما هم گاهی امتحان کنین
آرزو میکنم با جفت پاهات اون طرف فرود بیای
که هم لذت ریسک واست بمونه هم حال تو زمین وهوا سر خوردن....
راستی اونجا هوا چطوره؟؟
روی دیوار یا ته کوچه؟
بالاخره یه چیزی میشه
امیدوارم یه طناب گیر بیاری که بتونی باهاش حسسسسابی تاب بخوری....
.... خوش بگذرون. ولش کن.
هواس سد رو میگه.
حوادث به نحوی مرا در اختیار گرفته اند که پسند خاطرم نبوده است"
اهمیتی ندارد!"من ترجیح میدهم به خود بگویم که آنچه نیست همان است که نمیتوانست بوده باشد"
دوست من آنچه نیست میتواند باشد بخواه که بشود
وبلاگتون رو خوندم با اجازه لینک شما رو در وبلاگ خودم قرار دادم تا از شما هم ایده بگیرم