تب

 چند روزه بیمارم سرما خوردم . ظهر تو یک هوای دم کرده و گرم که برای ۱۲ بهمن عجیب بود به  سمت مشهد حرکت کردم وسطهای راه  هوا ابری شد و بارون گرفت چه بارونی جای همگی شما خالی یه حالی داد که نگو مدتها بود توی بارون رانندگی نکرده بودم توی جاده عده زیادی پیاده به طرف مشهد میومدن برای عزاداری فردا که ۲۸ صفر است.  

دیروز آخرین صفحه کتاب  چراغها را من خاموش میکنم اثر خانم زویا پیرزاد رو خوندم کتاب قشنگی بود از زبان کلاریس :یک خانم خانه دار ارمنی که ۳ فرزند داره ۲ تا دختر  دبستانی دوقلو آرسینه و آرمینه و پسرش آرمن  ۱۵ ساله .او با شوهرش آرتوش که کارمند شرکت نفت هست در آبادان زندگی میکنند .داستان کتاب دوره کوتاه از زندگیه اونارو در بر میگیره خوندنش رو به دوستانی که وقت دارن و میخوان خوب بگذرونند پیشنهاد میکنم .  

من همیشه بعد از تموم کردن یک کتاب داستان برای مدتی دلتنگ شخصیتهاش میشم اما بعد از پایان این کتاب بیشتر دلتنگ فضای داستان که در آبادان اوایل دهه ۵۰ میگذره شدم 

 

راستی یکی از دوستان گاهی لطف میکنه و مطالب کوتاهی برای من میفرسته این مطلب دلنشین بود  به دوستان هدیه میکنم :  

تا وقتی قلب عریان کسی را ندیدی بدن عریانت را نشانش نده!

هیچ گاه چشمانت را برای کسی که معنی نگاهت را نمی فهمد گریان مکن

قلبت را خالی نگه دار اگر هم یه روزی خواستی کسی را در قلبت جای دهی سعی کن که فقط یک نفر باشد

به او بگو که تو را بیش تر از خودم و کمتر از خدا دوست دارم زیرا که به خدا اعتقاد دارم و به تو نیاز دارم 

نویسنده : ساغر 

 

عرض کنم که نمیشه بدن عریانت رو به کسی نشون بدی چون هیچگاه نخواهی توانست قلب عریان کسی رو ببینی هرگز 

گریه هم نکن چون هیچکس معنی نگاهت رو نمبفهمه فقط اونچه میخوان برای خودشون تفسیر میکنند 

در مورد قلب هم که اینروزا اکثر قلبها مثل اتوبوس شده طرف اول پرش میکنه از مسافر و بعد یکی یکی پیاده اشون میکنه همه جوره 

نظرات 1 + ارسال نظر
ساحل سه‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 08:48 ب.ظ

نه... انگاری توی تب هم بد حرف نمیزنی شیطون.....

اتفاقا ما بنی بشر همیشه توی تب هست که خوب حرف میزنیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد