یکی دو تا فیش و دفترچه دیگه مونده بود که نوبت به من برسه آهسته کسی خودش رو بین من و نفر کناری من جا داد سر برگردوندم پیرمرد نحیف و لاغری بود با یک کلاه بافتنی خیلی کهنه ,عینک سنگین و ته استکانیش رو با کشهایی که زمانی برای پیژامه های مامان دوز استفاده میشد, روی صورتش نگه داشته بود تارهای سفید نسبتا بلند ریش کم پشتش از لا به لای چروکهای فراوون صورت استخونی اش روییده بودند با دقت به دفترچه زرد رنگی که روش نوشته بود "سرمایه گذاری کوتاه مدت " نگاه میکرد.
متصدی باجه دفترچه رو برداشت و اسمی رو خوند , پیر مرد با صدای بلند که دست کمی از داد زدن نداشت گفت : ببین بهره اش چقدر شده؟
متصدی نگاهی به مونیتور انداخت و گفت : سیزده تومن پیرمرد رو به من کرد و پرسید: گفت چقدر؟ گفتم سیزده ! پیرمرد بلند گفت : هیجده؟
در حالیکه سعی میکردم چشمهای پیرمرد رو از میون شیشه های عینکش پیدا کنم ( که نتونستم) گفتم : سیییییززززده ه ه ه طوری گفتم که حداقل لبخونی کنه چون ظاهرا گوشهاش دیگه تعطیل بود .
اما پیرمرد رو به متصدی باجه کرد و پرسید : چقدر؟ هیجده؟
متصدی گفت : همون که آقا گفت سیییییززززده ! و صبر نکرد تا به تکرار پونزده و هیجده گفتنهای پیرمرد گوش کنه؛ بلافاصله گفت : مهرت رو بده ! پیرمرد از جیب گود بارونیه رنگ و رو رفته اش به زحمت مهر برنجی رو بیرون کشید همراه مهر یک دستمال یزدی رنگارنگ هم بیرون اومد .
پیرمرد به حلقه ته مهر هم تکه بزرگی از کش عینکش گره زده بود .
متصدی در حالیکه مهر رو میگرفت بلند پرسید : چقدر میخوای پدر جان ؟!
پیرمرد که هنوز بین پونزده و هیجده سردر گم بود بلندتر از قبل گفت : همون بهره اش رو بده , بسه پنجم حقوق میدن همون بسه , پنجم حقوق میدن .
متصدی فیش رو روی پیشخوان گذاشت و به نقطه ای از اون اشاره کرد: پدر جان انگشت بزن اینجا - اینجا! و با دست دیگه اش به استامپ اشاره کرد .
پیرمرد انگشت سورمه ای رنگ رو به طرف فیش برد اما روی سنگ پیشخوان فرودش آورد . متصدی ملتمسانه گفت : اینجا پدر جان این بالا بزن !
به متصدی کمک کردم تا بالاخره اثر انگشت پدرجان رو گرفتیم .
در فاصله ای که متصدی بیچاره سیزده تا اسکناس هزار تومنی رو میشمرد و روی هم قرار میداد پیرمرد هم سعی داشت باقیمانده جوهر استامپ رو از روی انگشتش با کشیدن اون روی سنگ پیشخوان پاک کنه .
بعد اسکناسهاش رو که متصدی از وسط تا زده بود گرفت و در حالیکه آروم بر میگشت دفترچه , مهر و اسکناسها رو توی کیسه نایلونیه مچاله شده ای گذاشت (که اونرو هم از جیبش در آورده بود ) بلند گفت : خداحافظ !
متصدی بانک آهسته گفت : خیر پیش! و دفترچه بعدی رو از روی پیشخوان برداشت .
پیرمرد آهسته آسته میرفت و بلند بلند میگفت : همین هیجده تومن بسه پنجم حقوق میدن .
حس خوبی داشتم ازحوصله ای که متصدی بانک به خرج داده بود و به این فکر میکردم که بیچاره پیرمرد برای خرج کردن هیجده هزار تومن نقشه میکشید در حالیکه فقط سیزده هزار تومن داشت ! با خودم گفتم : خوبه که پنجم حقوق میگیره خوبه!
اما!... اما امروز که بیست و دوم بود !
امروز ترا دسترس فردا نیست
و اندیشه فردات به جز سودا نیست
ضایع مکن این دم ار دلت بیدار است
کاین باقی عمر را بقا پیدا نیست
صحنه هات رو خوب توصیف کرده بودی..... لطفا بیشتر بنویس از این ماجرا ها توی وبلاگت.... لذت میبرم دوست جون.
لطف شماست که به من دلگرمی میده